ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
یکی از ویژگی های من اینه که نمیتونم در حالت نشسته فکر کنم یا تصمیم بگیرم!
امروز پاشدم و احساس کردم زندگیم به فکر و سر و سامون نیاز داره، شال و کلاه کردم و راه افتادم تو خیابونا... بیست و نه هزار و پونصد و خورده ای قدم برداشتم و از بدو تولد تا روزی که قراره برم توی کفن از جلوی چشمم گذشت... تا بالاخره تونستم یه سری نتایج جدید و تصمیمای جدید واسه زندگیم بگیرم...
تاحالا چیزی که از زندگیم خاستم یه زندگی خیلی آروم و معمولی بوده ولی خوشبخت! دوست داشتم یه آدم خیلییی معمولی و عادی باشم با تحصیلات لیسانس، یه خانوم خونه دار ، یه مامان فوق مهربون ، یه همسر خوب ، تنها چیزی که میخاستم ارامش بود ... هیچ وقت حتی ثروت زیاد هم نخاستم ... اینا همه چیزایی بود که راهی برای رفتن به سمتش نبود، ینی خودش باید میومد طرفم ... ولی هیچ کودومش رو نمیتونم داشته باشم ... حتی عشق زندگیم رو هم از دست دادم و احتمالا دیگه هیچ وقت نتونم جاش رو با فرد دیگه ای پر کنم
امروز دیدم این همه چیز رو خاستم و به دست نیاوردم، شاید باید به سمت چیزایی که نمیخام! میخام برم سمت درس، سمت آینده ای که دیگران برام مشخص کردن، سمت چیزایی که تلاش نیاز داره. وقتی کارشناسی قبول شدم به خودم قول دادم دیگه جلوتر نمیرم! ولی بقیه گفتن ایشالا ارشد، ایشالا اپلای کنی بری یه دانشگاه خارجه!!!
حالا که افتام توی این راه میخام تا تهش برم دیگه. حتی میتونم به شغل استاد دانشگاه بودن که هیچ وقت علاقه ای بهش نداشتم فکر کنم!!!
از امروز زبان میخونم ... سال دیگه تافل میدم... میخام بجنگم واسه آینده ای که ازش بدم میاد و هیچ وقت نخاستمش!
من خرم
قشنگ مینویسی ..
یعنی کلا نوشتنت خوبه
نه چشات قشنگ میخونه