فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

چیکار کنم

احساس میکنم یه ذهن آشفته و سرگردون دارم که نمیتونم مرتبش  کنم

مث یه خونه ی به شدت بهم ریخته که فقط یک ساعت تا سال تحویل وقت داری منظمش کنی

خیلی چیزا توی زندگیم هست که باید سر و سامونش بدم ولی نمیدونم چطوری

اگه زندگی منه پس چرا اینقد بهم ریختس؟

اگه زندگی من نیس پس چرا من باید نگران آشفتگیش باشم؟

کاش آروم میگرفتم

کاش آروم میگرفتم

کاش آروم میگرفتم

خاطرات

اون موقع که تازه باهاش آشنا شده بودم هنوز زمان یاهو مسنجر بود

اوایل داغ بودم و از چتای روزای اولمون بک آپ گرفتم توی فایل نوت سیو کردم

رفته بودم سراغشونو میخوندمشون

کاش این همه حرفای قشنگی که به من میزد رو واقعی میگفت

میگفت میترسه من تنهاش بزارم

من بودم و اون رفت

زن گرفت

باورم نمیشه

8 تیر عقد کرد

28 دی عروسی

به این سادگی دو سال بعد از جدا شدنمون من هنوز فراموشش نکردم و اون ....

من هنوز به یاد اونم و اون ....

دلم واسش تنگ نیست ولی یکم ناراحتم که توی این مدت من حتی نتونستم با کسی دوست بشم و اون ...

درست حسابی سر و سامون گرفته

خوش به حالش

کاش زندگی منم سر داشت سامون داشت

عکسامونو پاک کردم همون موقع ولی چت هایی که هست ... 

عنوان ندارم

معمولا صفحه یادداشت جدید رو باز میکنم  و نمیدونم قراره چی بنویسم

واسه همین اکثر اوقات عنوانی واسه نوشته هام ندارم

نمیدونم از کجا شروع کنم و کجا تمومش کنم

فقط دلم میخاد غر بزنم

بگم که به بد جایی رسیدم

بگم که کاش یکی کمکم میکرد

کاش فرشته نجات داشتم

کاش همه خیالات آدما میشد که واقعی بشه

میشد که همه چی رو به راه باشه

میشد که خوب باشم

خوب باشیم

کاش مصلحتمون اونی باشه که از خدا میخاییم و بهمون بدتش