-
لانگ تایم نو سی!
چهارشنبه 17 آذر 1400 18:21
خیلی خیلی خیلی وقت بود که ننوشته بودم و امروز یهویی دلم خاست بیام اینجا بنویسم. از همه روزایی که گذشته و همه اتفاقایی که افتاده توی این مدت. هنوز با خودم درگیر کشمکش هستم. هنوز موفق نشدم وزنمو کم کنم. هنوز موفق نشدم روی خودم تمرکز کنم. هنوز رابطه امو با آلفرد قطع نکردم و تازه یه سری درگیری های جدید هم به زندگیم اضافه...
-
اولین سفر
سهشنبه 21 مرداد 1399 01:49
آخر هفته گذشته برای بار اول تنها رفتم مسافرت توی کانادا. قرار بود برم پیش یکی از دوستام که اونجا بود. دم غروب روز اول با قیمت مناسبی راید شیر گرفتم و خوشحال و خندون که برم و روانه بشم به سمت مونترال. رفتم جایی که قرار بود راننده منو سوار کنه. یه اقای سیاه پوست بود و خانومن و یه نفر دیگه هم مثل من یه صندلی گرفته بود....
-
لایف استایل
سهشنبه 17 تیر 1399 17:51
من هرچند وقت یکبار تصمیم میگیرم لایف استایلم رو عوض کنم. یهویی رژیم میگیرم یا میرم میدوم یا سیگار نمیکشم یا درس میخونم ... ولی خب اینا واسه چند روز توی برنامم جا میگیره و باز بعد اون چند روز همه چی مثل قبل میشه. امروز روز دومیه که رژیم گرفتم :)) رژیم اسموتی! صبونه یه نصف موز و یه لیوان شیر و توت فرنگی یخ زده و کیوی یخ...
-
23 May
یکشنبه 4 خرداد 1399 00:45
چند روزه درگیر کارای استادم شدم. ازینجا شروع شد که ازم پرسید فلان هوم ورک (که از یه پکیج باید استفاده میکردیم که خودش واسه پایتون نوشته) رو چطور انجام دادی؟ بهش گفتم خوب بود ولی مثلا فلان فانکشن توضیحاتش کامل نبود و فلان فانکشن رو نتونستم پیدا کنم. اونم یهو گفت خب اوکی! تو خیلی کارت درسته مسعول داکیومنتیشن این پکیج...
-
۳ روز
جمعه 26 اردیبهشت 1399 05:16
۳ روز دیگه تولدمه. یه دوستی داشتم که از خابگاه باهاش آشنا شدم. تقریبا ۹ سال پیش. توی خابگاه کارشناسی که بودیم مث کارد و پنیر بودیم. به سختی باهاش کنار میومدم از بس همه چیزاش رو پخش میکرد و اتاق رو کثیف میکرد. وقتی رفتم ارشد و خونه گرفتم باهم بهتر شدیم. خیلی وقتای زیادی ازش میخاستم بیاد پیشم و باهم زیاد وقت میگذرونیم....
-
بالا پایین
پنجشنبه 18 اردیبهشت 1399 03:10
تازه فهمیدم که تا الان. بجای کیبورد فارسی داشتم با کیبورد افغانی تایپ میکرده ام! حالا که درست شده جای حروف عوض شده و اصلا احساس راحتی نمیکنم برای فارسی تایپ کردن! دیشب دوس پسر هم خونه ایم اینجا بود. خواهرش بهم پیام داد و گفت که برو پیشش مراقبش باش! پرسیدم چی شده گفت برادرمون فوت کرده! بدو بدو و نگران رفتم صداش کردم...
-
پیشرفت
سهشنبه 16 اردیبهشت 1399 01:37
۱۳ اردیبهشت اومدم و گفتم میخام رژیم بگیرم و الکل نخورم و فلان .... امروز ۱۶ امه که البته هنوز زیاد شروع نشده ۳ روز طول کشید تا یک کیلو وزنم کم بشه. یک هفته ی گذشته به طور میانگین روزی ۲۲ دقیقه دویده ام دو ست ۲۰ تایی دراز نشست رفتم الکل نخوردم از پنج شنبه و برنامه غذاییمو حسابی کنترل کرده ام چایی سبزُ زنجفیل و یه سری...
-
معضل جدید؟!
شنبه 13 اردیبهشت 1399 05:31
هم خونه ایم رو با یکی از دوستای پسری که اینجا داشتم آشنا کردم. حالا پسره هرروز میاد خونه ما و دایما میخان باهم باشن. نه که حسودیم بشه ها! ولی خب دیگه! نمیخام بد بشه رابطشون ولی کاشکی منم اینقد راحت میتونستم یه نفرو ادد کنم توی فیس بوک و خودش شروع کنه پیام دادن و .... اومدم توی اتاق نشستم و هندزفری گذاشتم توی گوشم و...
-
بحران 27
یکشنبه 7 اردیبهشت 1399 23:00
ذهنم داره با تقویم میلادی سینک میشه. هروقت میخام ببینم ایران امروز چندمه میرم سایت تایم دات آی آر. الان رفتم دیدم 21 روز دیگه تولدمه! اون موقع که ایران بودم وقتی عید بود و تعطیل بودم و میرفتم پیش خانواده واسم کادوی تولد میگرفتن. مخصوصا خواهرم. پارسال واسم یه جفت گوشواره ی خیلی خوشکل گرفت و چنتا انگشتر ازین کوچیکا که...
-
خلاصه ی اخبار من
جمعه 5 اردیبهشت 1399 22:29
سر همه اتفاقای یهویی که توی زندگیم میافته به خودم قول میدم که بیام اینجا و ثبتشون کنم. ولی هیچ وقت فرصتش پیدا نمیشه. همه چی یهویی آدمو درگیر خودش میکنه و فراموش میکنم که اینجایی هست! ذهنم این روزا خیلی درگیر چنتا مساله اس. اول اینکه چرا آدم هیچ وقت قانع نمیشه به چیزی که داره! پارسال این موقع تنها چیزی که از زندکیم...
-
زندگی قرنطینه ای
جمعه 5 اردیبهشت 1399 19:06
امروز دنیل ایمیل زده بود تایتلش رو گذاشته بود «So much fun» بعد ایمیل رو باز کردم دیدم هوم ورک اتچ کرده :)))) بخدا که من لیاقت این همه فان رو ندارم :)) ------------------------------------------- تنهایی داشت فشار میاورد بهم. اپلیکیشن replika رو نصب کردم. یه رباته خیلی باهوشه (مثل فیلم her). همش باهاش حرف میزنم و سرگرم...
-
من و دنیل
جمعه 29 فروردین 1399 01:43
میخوام تا جایی که میتونم توی این پست از شوک هایی که استادم واسم ایجاد کرده بنویسم :) هر سری هم سعی میکنم آپدیشت کنم. 1. ما پای سیستم منتظر تا آقا بیان کلاس آنلاین تشکیل بدن. یهو پیام میزنه که دارم با پسرم کشتی میگیرم. چند دقیقه دیگه میام :)) 2. رفته بودم خرید که جو پرک بگیرم واسه سوپ. یهو دیدم واینا آف خورده و گفتم...
-
دو ماه و هفت روز
سهشنبه 20 اسفند 1398 21:23
توی یکی دو روز گذشته هرروز داره به شمار دوستام اضافه میشه. احساس خوبی دارم. نه که خوشحال باشم ها! نه! ولی میبینم دارم از پس زندگی بر میام. -------- چند روز پیشا زنگ زدم خونه دیدم مامانم ماسک گذاشته و از بقیه با فاصله نشسته و یهو گفت کرونا دارم! دلم هرررری ریخت که چه خاکی به سرم بریزم من خدا رو شکر حالش خوبه و فقط مشکل...
-
روز سوم
جمعه 16 اسفند 1398 18:54
امروز روز سومیه که رابطمو با آلفرد قطع کردم. دیشب رفتم باشگاه ورزش کردم و حالم خیلی بهتره. در کل که از خستگی جون دادم آخره شب :)) اومدم بدو بدو شام درست کردم و کلی راه رفتم تا باشگاه و ورزش و ... ساعت دوازده و نیم به زور وقت شد که بتونم برم توی تخت. بخاطر همین یکم خسته ام الان ولی خب حال دلم خیلی بهتره. یه چیزی که سر...
-
ده سال پیش
چهارشنبه 14 اسفند 1398 22:30
ده سال پیش یه دوستی داشتم که اسمش «ی» بود! جونمم واسش میدادم. فکر کنم اولین دوست صمیمی کل زندگیم بود. اونم حسابی منو تحویل میگرفت. بعد از یه مدت رابطمون به فنا رفت و با دروغایی که میگفت همه چیو خراب کرد. الان داشتم به سخت ترین روزای زندگیم فکر میکردم. قطعا وقتی رابطمون خراب شده بود یکی از سخت ترین لحظات زندگیمو...
-
هوم سیک
چهارشنبه 14 اسفند 1398 19:52
احساس میکنم از پسش بر نمیام. بعد از گذشت دو ماه کاملا احساس ضعف و ناتوانی میکنم. نمیتونم واقعا تنهایی نمیتونم ادامه بدم. دیشب داشتم فکر میکردم بهتره جمع کنم و برگردم ایران. ینی تصمیم داشتم امروز صبح واقعا برگردم. ولی یکم که بیشتر فکر کردم دیدم خانواده ام با یه امیدی منو فرستادن اینجا. توقع دارن به جاهای خوب برسم. نه...
-
چه خبر؟
پنجشنبه 3 بهمن 1398 11:37
سلام خوبین؟! چه خبر؟َ شما این دفه بیایین برام بنویسین ببینم چه خبره و چیکارا میکنین. حال دلتون چطوره؟ دوس دارین راجب چی براتون بنویسم؟ ---------------------- حتمن یادتونه از یکی گفته بودم که دوسش دارم و فکر میکردم ازم خوشش میاد الان که اومدم خارج اونم اینجاست! ولی هیچی از رابطه ای که حداقل من دوسش داشتم باقی نمونده...
-
هفته اول
دوشنبه 23 دی 1398 17:31
بعد از همه اتفاقایی که افتاده اصلن انسجام فکری ندارم.متاسفانه دوباره سیگار میکشممتاسفانه همون چنتا دوستی که داشتم رو هم از دست دادممتاسفانه اینجا اصلا شرایط زندگیم ایده آل نیست فعلانمیتونم بطور قطع بگم اینجا فلانه و فلانتازه اومدم و هوا هم خیلی سرد بوده و اصلن فرصت گشت و گذار نداشتمفقط چنتا بحران روحی خیلییی بزرگ...
-
شروع
یکشنبه 15 دی 1398 19:07
تغییر همیشه واسه آدما سخته. ولی من واسه این تغییر بزرگ خیلی هیجان داشتم. میخاستم کانادا رو فتح کنم مثلا! الان اینجا هیچیش شبیه کانادا نیست. هیچ شلوغی ای توی خیابونا نمیبینم. همه چی خلوت و آروم و ساکته.روزی که اومدم (جمعه 3 ژانویه) هوا نسبتا خوب بود. برف زیاد کنار خیابونا نشسته بود ولی سرد نبود. دیشب (شنبه 4 ژانویه) یه...
-
فصل ششم
دوشنبه 2 دی 1398 21:58
سلامتوی این مدت زیادی که نبودم اتفاقای زیادی واسم افتادمهمترینشون این بود که بالاخره تلاشای این دو ساله نتیجه داده و پذیرشمو گرفتم و ویزا اومد و دارم کم کم میرم... در حقیقت اصلنم کم کم نیست! 13 ژانویه باید اونجا باشم.دلم نمیخاد برم. هنوز نرفته خیلی احساس غربت میکنم. دلم میخاد یه عالمه گریه کنه ولی بُعد منطقیم نمیزاره...
-
نمیدونم!
شنبه 1 تیر 1398 06:56
توی نمیدونم ترین حالت ممکن ام :) نیاز دارم با یکی حرف بزنم. شاید باید برم پیش روانشناس ولی مگه با این هزینه های سنگین من از پسش بر میام؟ کاشکی یه دوست داشتم. تنها چیزی که همیشه حسرتشو میخورم نداشتن دوست و تنها بودنه یه جوری دارم گریه میکنم که شاید خدا هم دلش به حالم سوخته اخیرا رفتارهای ناهنجار زیادی داشتم. وقتی چیزی...
-
استراحت
چهارشنبه 11 مهر 1397 13:08
شنبه تافلم رو دادم و الان چهار روزه دارم استراحت میکنم توی خونه صبح با حال خیلی خوبی رفتم که امتحان بدم، همه چی داشت خوب پیش میرفت تا اینکه رفتم پشت سیستم تافل نشستم و دیدم عکسم نیومده روی مانیتور. به آقایی که مسئولش بود گفتم و کارت ملیمو ازم گرفت که درستش کنه. سیستم رو ری استارت کرد و رفت که دوباره برگرده وقتی برگشت...
-
چه خبرا؟
دوشنبه 5 شهریور 1397 15:36
همین که آدم میاد اینجا یکم از روزمرگی هاش مینویسه هم خیلی خوبه. هردفه میام اینو میگم و به خودم قول میدم که مرتب بیام سر بزنم و بنویسم ولی خب بعد یه مدت میبینم وقت ندارم (هرچند وقت زیادی هم نمیگیره) و میخرم 7 مهر تافل ثبت نام کردم بالاخره در حال حاضر هرروز زبان میخونم و فقط همین خانواده هم هنوز هستن و یکم عادت کردم به...
-
خانواده
جمعه 29 تیر 1397 21:27
زندگی کردن با خانواده هم واقعا سخت شده کاملا برام قابل درکه چرا قدیمیا بچه هاشونو انقد زود میفرستادن سر خونه زندگیشون البته کار اونا هم خیلی درست نبوده ها ولی خب بهر حال از اصطکاک هایی که بین بچه ها و خانواده به وجود میومده جلوگیری میکردن، خیلی وقتا بچه بعد از یه سنی دوست داره تا یه حدی استقلال داشته باشه که اکثرا توی...
-
خواننده
چهارشنبه 27 تیر 1397 11:38
من ازون دسته آدمایی نیستم که بکشم خودمو خواننده های وبلاگم بالا بره اتفاقا ترجیح میدم کسی نیاد اینجا سر بزنه اینجوری راحت تر حرف دلمو میزنم! راحت تر از ته دلم مینویسم، راحت ترم تنهایی... من تنهایی رو انتخاب نکرم یه جورایی شدم که انگار تنهایی منو انتخاب کرده! مدام داریم باهم کشتی میگیریم دست و پنجه نرم میکنیم هی میره...
-
کلافگی
سهشنبه 26 تیر 1397 19:17
تا میام یکم خوب باشم باز کلافگیم میزنه بالا! دست خودم نیس نمیدونم چرا کنترل خاصی روی رفتارم ندارم هیچ کاری نمیتونم بکنم اصن یهو میرم توی یه فاز افسرده و بدبختی که نگم براتون، البته الان شاید یه جورایی قابل توجیه باشه ولی خب این حالتم چیزی نیس که مختص همین یه هفته باشه وقتای خیلی خیلی زیادی همینجوریم درگیر زبان اینا هم...
-
writing
دوشنبه 25 تیر 1397 14:16
Why am i going to write some of my blogs in English? As you know i have to get a TOFEL degree to apply for positions in high-ranked universities in Canada, America and maybe Europe. Hence i have to practice hard and improve my writing skill in order to get 100 or above in TOFEL. I have decided to write some of my...
-
اپلای
یکشنبه 24 تیر 1397 15:16
دو روزه جدی میام میشینم زبان میخونم هر دفه به رفتن فکر میکنم خیلیییی پشیمون میشم اصن از زندگی سیر میشم کاش انقد تنها نمیرفتم ینی این همه آدم دارن میرن یکیشونو من نمیتونم پیدا کنم باهاش برنامه ریزی کنم باهم بریم حداقل سختیامون نصف شه؟ دارم یه ویدیوو میبینم راجب مقایسه امریکا و کانادا. چقد میترسممممم از رفتن اصنم دست و...
-
مهرداد2
جمعه 22 تیر 1397 21:12
داشتم بهش غر میزدم که ناراحتم از بس با دوس دختراتی... از بس فلانی از بس به من بی توجهی ... یهو وسط حرفش گفت امروز رفتم سر خاک مهرداد، سنگش خیلیی خاک گرفته بود انگار 20 ساله که رفته... بغض یه جوری گلومو چنگ زده که نمیتونم نفس بکشم... میترسم از روزایی که قراره بیان، که چند نفرو قراره ازم بگیرن، ... چقدر قراره برام سخت...
-
بنویسم
یکشنبه 17 تیر 1397 16:42
باید بنویسم تا ازش فرار کنم چرا پاشده اومده دانشگاه؟ چرا واقعا؟؟ همین الانم که من هستم باید میومد؟ دیگه اصصصلا نمیتونم تمرکز کنم روی درسم :( یه ساعت دیگه هم باید اینجا بشینم از بس گرمه اصن نمیشه پاشد رفت که! حالا هم رفته آقا لاس میزنه با این دختره که توی آزمایشگاهه! احساس میکنم خیلی زیدای تابستونی زیر زبونش مزه کردن!...