وقتی همه مشکلاتمو پشت سرم میزارم و ازشون فرار میکنم احساس خوشبختی میکنم. ولی خوب میدونم که دائمی نیست و موقته!
خونه بودن و کنار خانواده بودن بهم حس خوشبختی میده، میشینم روی تختم و لب تابمو میزارم روی پام و خیلی آروم به کارام میرسم، نه ، کاش میشد هیچ وقت برنگردم و هیچ وقت باهاشون مواجهه نشم...
یه چیزی وجود نداره که احساسات آدم رو تعطیل کنه؟
مثلن احساس دلتنگی یا وابستگی یا هرچی اصن
من واقعن خانوادمو دوس دارم ولی اصلن قابلیت ابراز احساسات رو بهشون ندارم. همین باعث شده تا از هرچی که منو احساساتی کنه فرار کنم.
وقتایی که دارم ازشون خداحافظی میکنم انقدرررر بغض میکنم ولی توی این 6 سالی که ازشون دورم نشده که حتا یه بار جلوشون گریه کنم.
یادمه سال اول وقتی روز مادر شد با دوستم رفتیم تا برای مامانش دسته گل بخره. کلی پیش اون خندیدم و وقتی برگشتم خونه و دیدم مادرم نیست که منم براش گل بخرم یا روزشو تبریک بگم .... بغضم توی تنهایی ترکید ... ولی جلوی خودش هیچ وقت خودمو ضعیف نشون نمیدم...
فکر میکنن من خیلی قوی ام که تا حالا نشده بهشون بگم دوستون دارم یا دلم براتون تنگ شده ولی من از هر چیز یا کسی که میشناسم ضعیف ترم...
ازین چندگانگی خسته شدم؛ توی خلوت یه جورم، پیش دوستا یه جور دیگه، پیش خانواده یه جور دیگه ... کاش یکی بودم، یه "من" ، یه "شخصیت " ، ...
کاش چیزی به اسم احساسات وجود نداشت
تنها چیزی که برام خیلی مشخصه اینه که علاقه ی شدیدی به خود آزاری دارم
دوس دارم خودمو ناراحت کنم
دوس دارم به چیزای ناراحت کننده فکر کنم انجامشون بدم
دوس دارم با تنهایی خودمو دق بدم
کاش این تابستون لعنتی زودتر تموم شه
کاش یه فصل جدیدی توی زندگی همه شروع شه که هیچ وقت نخواییم تموم شه...
وقتی بعد از 2 سال هنوز دنبالت میام یواشکی و به کارایی که میکنی فکر میکنم به اینکه الان کجایی و در چه حالی... بعد یهو میبینم عقد کردی ... فکر میکردم میتونم راحت مث یه آدم متمدن با این قضیه کنار بیام... تو که دیگه مال من نیستی... تو که دیگه هیچ ارتباطی با من و زندگیم نداری... پس چرا اینقدر ناراحتم :( چرا مال من نشدی؟
همه خوش گذرونی هامون باهم بود حالا رفتی با یه دختر چادری ازدواج کردی ؟؟ چجوری دلتو برد؟؟ با کامنتایی که زیر پستات میذاشت؟؟؟
کاش بمیره :( ولی نه اگه بمیره تو خوشبخت نمیشی :( کاش من بمیرم ...
خیلی به لاک پشتا حسادت میکنم.
یه جور بیماریه بعضی وقتا دلم میخاد لاک داشته باشم و برم توی لاک خودم، کسیو نبینم و نه کاری به کار کسی داشته باشم و نه کسی کاری به کار من داشته باشه.
خسته میشم از هیایوی دور و برم و فقط تنهایی میخام. یا حضور یکی که بلد باشه آرومم کنه
چند سال پیش فکر میکردم همه زندگی ینی داشتن یه عشق زمینی، الان فهمیدم آدم در کنار اون باید خیلی چیزای دیگه رو هم داشته باشه. باید خانواده خوبی داشته باشه، باید خودش حال دلش خوب باشه و خیلی چیزای دیگه
الاان اون احساسی که اسمش خوشبختیه خیلی ازم دوره
چقد دلم میخاد الان چند سال کوچیک تر بودم و یکی پیدا میشد و حتا موقتا میذاشتمش عشق زندگیم و کنارش آروم میشدم
چقد از اون حس و حال دورم
چقد آرامش ندارم
چقد دلگیرم
کاش کنار همه چیزایی که هرروز میندازیم توی سطل زباله این دلگیری هامون رو هم میتونستیم مچاله کنیم بندازیم همونجا
چند ماه پیش فکر میکردم اگه دماغمو عمل کنم همه چی واسم متفاوت میشه و وای چقد احساس خوشبختی خواهم کرد.
الان اینکارو کردمو میبینم هیچی تغییر نکرده
پس کجاست این احساس خوشبختی ای که سهم همه هست الا من؟؟
این بدبختی رو از کجا آوردم چسبوندم به خودم؟؟