هروقت که دلم میگیره این متن میاد و توی سرم میچرخه :
دلتنگی های آدمی را
همین که بعضی وختا توی ذهنم با خودم درگیر میشم ینی من هنوز وجود دارم
بعضی وقتا ساعت ها میشینم یه گوشه و به یه نقطه خیره میشم و اصلن حواسم به اطرافم نیست
مثل امروز که یهو به خودم اومدم و دیدم میپرسه "بپیچم راست؟"
بعضی وقتا گذشتن از همه فکر و خیالات شیرین و برگشتن به عالم تلخ واقعیت برام سخته
چرا نمیشه چند روزی همه چیو دایورت کرد و خیره شد به یه نقطه و فقط فکر کرد...
فکر کردن هم میتونه خطرناک باشه البته اگه شما رو از واقعیت اطرافتون خیلی دور کنه ...
تا جایی از مغزتون استفاده کنید که نه خودتون اذیت بشین نه دیگران...
همش دارم فکر میکنم من کیم؟ و مشکلم چیه؟
چرا شاد نیستم؟
من خانواده ی خوبی دارم، موقعیت اجتماعی خوبی دارم،اسم و فامیلی خوبی دارم، زندگی نسبتن خوبی دارم، ظاهر زشتی ندارم، اخلاق بدی ندارم، ... ولی اصلن شاد نیستم!
دنبال به دست آوردن یه چیزیم که انگار هرچی بیشتر دنبالشم از من دورتر میشه!
توی تنهایی دنبال جمع ام و وقتی آدم دور و برمه دنبال کنج عافیت و تنهایی و این حرفام!
تنها چیز بدی که الان روی مخمه حسود بودنمه! قوبولنیدم به خودم که واقعن حسودم! اصن قبولونیدنم لازم نداره! کاملن مشششخصه
وقتی از خوشحالی دوستام غصه میخورم که چرا من جای اونا نیستم و وقتی میبینم دارن مزدوج میشن ته دلم غم میشینه که چرا من باید سینگل فور عور به زندگی ادامه بدم، اونوخت دیگه برام روشن میشه که واااقعن حسودم! راهی برای حل این مشکل پیدا میشه؟؟
احساس میکنم به چنتا وبلاگ نیاز دارم
یکی واسه نوشتن چیزای داستان طور
یکی واسه اتفاقات روزمره
یکی هم واسه غر زدن
حالا یکی نیس بگه دختره خوب تو همین یکی که داری رو هم سالی یه بار سر میزنی! وای به حال اینکه چنتا بشن!
هرکسی یه سمتی میره که شاید هیچ وقت انتظارشو نداشته
وقتی نگاه میکنم میبنیم به همه چیزایی که به سختی برای داشتنشون تلاش کردم نرسیدم! در حقیقت به چیزایی رسیدم که هیچ تلاشی براشون نکردم! (چیزای بدی هم نیستن) ولی اگه داستان اینجوریه خب چرا الکی الکی تلاش کنیم واسه چیزی که شاید هیچ وقت بهش نرسیم؟؟؟ ینی میخام بگم همین که تلاش میکنیم داریم احتمال اینکه برسیم بهش رو کم میکنیم ! بیخودی از خودمون دورش میکنیم چیزی که میخاییم رو!
یکم یه جا بشینیم شاید خودش بیاد سمتون خب :)) همین تصمیم جدیدمه! میخام دیگه زیادی واسه چیزی تلاش نکنم تا همه چیو جذب کنم!
اولش که اومدم ارشد بخونم به همه چی فکر میکردم بجز اینکه توی حوزه ی مغز بخام کار کنم! مغز خیلی خوفناک و پیچیده طوره!
اون اوایل با یکی از هم کلاسیام صحبت میکردم ازش پرسیدم چرا اومدی مهندسی پزشکی بخونی؟
گفت میخام همه چیو راجب مغز و بخش کاگنیتیو بدونم و خیلی برام هیجان انگیزه یاد گرفتن در این زمینه و این حرفا :)) بعد من بهش حسودیم شد که چقد هدفش مشخصه و چقد انگیییزه داره واسش! و من تا همین یک ماه پیش نمیدونستم که میخام چیکار کنم!
الان رفتم همون سمتی که اون بنده خدا میخاست بره و اون حتا به هدفش نزدیک هم نیست!
میفهمم که چقد مغز هیجان انگیزه و انقد ذوق دارم واسش که بک گران لب تابم شده این عکسه :
علاوه بر اون کلی علاقه و انگیزه و ذوق دارم برای فهمیدن اطلاعات و چیزایی که دنبالشونم :)
زبان هم شرووع کردم و میخونم .... کاش اگه قراره از ایران رفتنی بشم همه چی خوب پیش بره و خیلی سخت نگذره بهم :)