پنج سال پیش بعد از افتادن یک اتفاقی توی زندگیم، تصمیمم رو گرفته بودم که برای همیشه تنها بمونم. تنها بزرگ شم، تنها درس بخونم، تنها کار کنم و تنها زندگی کنم.
بعد از دو سال وقتی یه آدم جدید اومد توی زندگیم همه باورهام تغییر کرد. فهمیدم تنهایی زیاد هم چیز خوبی نیست. فهمیدم میشه آدم دوست های جدید دور خودش داشته و توی جمع زندگی کنه و تنها نباشه...
وقتی اون آدم جدید هم از زندگیم رفت هنوز بر این باور بودم که میشه تنها نبود و خیلی بعدش خواستم به تنهایی قبل از اومدنش برنگردم. اما دیدم از یه سنی به بعد آدمایی که اطرافمون جمع میشن، شاید کم نباشن اما هیچ وقت به صمیمیت آدم های قدیم نمیرسن! فقط واسه این خوبن که کارشون جایی گیر کرد بیان سراغت، نه واسه اینکه وقتی بی حوصله و تنها بودی و دلت "دوست" میخواست کنارت باشن.
دوستی هایی که تعریفشون از یه جایی به بعد تغییر میکنه و از "دوست" به "کمک لازم دارم" تغییر میکنن...
من هنوز دارم تنها زندگی میکنم و فرقش با قبل اینه که الان میدونم چقدر تنهایی بده... چقدر خوب نیس وقتی آدما بدون اینکه بفهمن چه بلایی سرتون میارن تنها بزارنتون و برن
یا نزارین کسی بیاد تو زندگیتون یا اگه اومد از دستش ندین...
"چقدر اومدن آدم ها بده ... و رفتنشون از اومدنشون بدتر"