ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
از وقتی باهاش اشنا شدم خودمو پیدا کردم، فهمیدم چی دوس دارم و چی دوس ندارم، چی بودم و چی هستم و چی میخوام بشم. فهمیدم عشق ینی چی، وفاداری ینی چی ...
وقتی بهم قول داد خوشبختم میکنه تا آخر عمرمو کنارش رویا پردازی کردم ... حتی اسم بچه هامونو... و منم بهش قول دادم خوشبختش کنم
عکاس بود و کمی مذهبی ... بهم قول داده بود جز من از هیچ دختر دیگه ای عکس نگیره...
عشق و علاقه ای که الان به عکاسی دارم همه اش نتیجه عشق به اونه ... با راهنمایی خودش یه دوربین گرفتم و کم کم عکاسی رو شروع کردم ... اوایل بهم میگفت "خانومه آقای عکاس"
وقتی یکم گذشت و دستم تو عکاسی راه افتاد دیگه خودم شده بودم "خانوم عکاس" ...
آخرین چیزی که یادمه روزی بود که صبح پا شدم و دیدم تلگرام پیغام دارم، لبخند زدم. همیشه بهم صبح بخیر میگفت تا روز پر انرژی ای رو شروع کنم. داشتم توی ذهنم فکر میکردم که جواب صبح بخیرشو چی بدم ...
تا تلگرامو باز کردم و دید:
" - عزیزم فکر کنم دیگه وقتشه از هم جدا شیم
من خیلی دوست دارم اما واقعا تو اون دختری نیستی که من بخوام باهاش ازدواج کنم
من اگه بخوتم با کسی ازدواج کنم اولین چیزی که در نظر میگیرم حجابشه
که تو هیچ وقت چادر سر نمیکنی...
درسته اوایل یه حرفایی بهت زدم ولی باور کن دروغ نگفتم
اون موقع بچه بودم و فکر میکردم واقعا ما مناسب هم هستیم اما الان...
ازت خواهش میکنم دیگه به من فکر نکن
مگه قول نداده بودی خوشبختم کنی؟
دیگه سراغمو نگیر و بزار ازدواج کنم و خوشبخت زندگی کنم
توهم خودتو یه جوری سرگرم کن
دوست پسر جدید پیدا کن یا حتی به ازدواج فکر کن "
فورا شروع کردم به تایپ و گله و شکایت و اینکه چه شوخی ایه سر صبح؟ ولی انگار بلاک شده بودم و پیغاما هیچ وقت قرار نبود به دستش برسه.. باورم نمیشد از همه دنیاش بلاکم کرده بود
توی یک شب تا صبح؟
چرا هیچی بهم نگفته بود قبلش؟
ولی من بهش قول داده بودم خوشبختش کنم و باید سر قولم میموندم... دیگه نباید سراغشو میگرفتم...
سراغشو نگرفتم؛ یه آدم توی ذهنم خلق کردم مثل اون، همون قدر خوب و مهربون، باهاش زندگی میکردم، بهش عشق میورزیدم ؛ حلقه دستم گذاشتم که نکنه یه وقت یکی به "خانوم آقای عکاس" بد نگااه کنه...
تنها کار هرروزم این بود که روزنامه ای که اون واسش عکاسی میکرد رو میگرفتم و خط به خط نوشته هاشو حفظ میکردم و عکسایی که اسمش پایینشون بود و اکثرا صفحه اول روزنامه چاپ شده بودن رو توی ذهنم ثبت میکردم...
یه روز که داشتم از سر کار برمیگشتم خونه سرراه روزنامه رو خریدم
اومدم چایی دم کردم و بعد اینکه به کارای خونه رسیدگی کردم نشستم پای روزنامه... خوندم خوندم خوندم... رسیدم وسطش ... دیدم یه عکس خیلی مجلسی ازش چاپ کردن توی روزنامه ، اشک تو چشام جمع شد، خوشحال بودم که حتما به عنوان عکاس برتر شناخته شده و عکسشو چاپ کردن... خوشحال بودم که بعد از مدت ها میتونستم ببینمش و بغلش کنم ... حتی انگار عطرش رو هم زده بود به روزنامه ... عطری که رفتم مثلشو خریدم تا هرروز بوش کنم که نکنه یه وقت از یادم بره
با شوق شروع کردم به خوندن نوشته زیر عکس ....با نهایت تأسف و تأثر درگذشت ناگهانی همکار عزیزمان ...
چی؟ ینی چی؟ چرا؟ چی شد؟ ... چی شد؟
دیگه هیچ کس نمیتونه جواب این همه علامت سوال توی ذهنمو توی ذهنمو بده...
(کمی تا قسمتی داستان)
ای کاش عشق منم میمرد..
من خیلی خودخواهو حسودم..
اصلا دوست ندارم بدون من خوشبخت شه یا شاد زندگی کنه..
واسه همین میگم ای کاش میمرد که دیگه خیالم راحت میشدو میفهمیدم مال هیچکس نمیشه به جز خودم..
عشقم نمرده ولی کاش مطمئن میشدم خوشبخته...