فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

نهم . راه آهن

هیچ وقت باورم نمیشد یه دوستی اینترنتی تبدیل به یه دوستی واقعی بشه، روزای اولی که باهاش چت میکردم احساس کردم خیلی شبیه همیم، اخلاقمون ، رفتارمون ، خانواده هامون ، عادت های بچگیمون، حتی گروه خونیمون! تنها فرقمون شهرامون بود که دو هزار کیلومتر از هم دور بودیم...

اوایل سعی کردم به چشم یه رهگذر بهش نگاه کنم ، آدمی که اومده و قرار نیس موندگار بشه. دائم با خودم تکرار میکردم این دوستی اینترنتی هم بالاخره یه روز تموم میشه و نباید بهش دل بست...

یکی دو ماهی که گذشت همه چی خیلی به هم ریخت ، هم من برای اون احساس دلتنگی داشتم و هم اون دائم میگفت که دلتنگه ... منم دائم گله میکردم که چرا باید انقدر دور باشی وقتی انقدر دلامون به هم نزدیکه ... 

یه روز عکس صفحه مانیتور لب تابش رو واسم فرستادکه بلیط گرفته بود و انگشتش رو جلوی ساعت حرکت بلیط نگه داشته بود ... باااورم نمیشد بلیط قطاز گرفته که بود که فقط بیاد منو ببینه... این همه راه به خاطر من؟ آخه مگه میشه؟؟


منم ازون زرنگتر بودم! رفتم سایت رجا و از روی شماره قطار ساعت حرکت و ساعت رسیدن قطار رو پیدا کردم ...


دل تو دلم نبود تا اون روز رسید ... صبحش با یه استرس عجیبی از خواب بیدار شدم ... تا ظهر سر خودمو گرم کردم و کلاسای دانشگاهمو پیچوندم ... ظهر که شد لباسایی که توی عکس پروفایلم تنم بود رو پوشیدم و یه جوری رسیدم راه آهن که موقع رسیدن قطارش باشه ... 

جمعیت یکی یکی پیاده میشدن و چشم چشم میکردن دنبال مرد رویاهای قد بلندم که از بین جمعیت پیدا باشه ... لحظه ای که دیدمش شوکه شده بودم ...... قلبم انگار دیگه نمیزد

اصلا نمیتونستم تکون بخورم ... چرا اصلا شبیه عکساش نبود ... چرا انقدررررررر لاغر بود ... میشد از روی لباس هم استخوناشو شمرد ... استخون فک هم که کلا نداشت ...و دندونای کج و کوله ای که ... اصلا شبیه تصوراتم نبود ... نه حتی شبیه عکساش ... اومد جلو و سلام کرد ... خیلی آروم جوابشو دادم، دست دادیم و راه افتادیم سمت اتوبوس ها ...

سوار که شدیم توی دورترین نقطه نسبت به هم ایستادیم ، اون جلوی جلو ... من ته اتوبوس ... تمام مسیر داشتم فکر میکردم نکنه توی این یکی دوماهه راجبش اشتباه کردم ...


رفتیم یه جای دنج و یه ناهار باهم خوردیم ... تمام فکرم درگیر این بود که چرا این آدم اصلا شبیه تصوراتم نیست ...


شب از فکر زیادی خوابم نمیبرد ... دستم بوی عطرشو گرفته بود ... دستمو بو میکردم و خاطرات روزمونو مرور کردم ... پسر بدی نبود که ، فقط یکم با عکساش فرق داشت ...


فرداش پاشدم و رفتم دانشگاه ، دوستم که کنارم نشسته بود ازم پرسید چرا سرحال نیستی ... و منم شروع کردم براش تعریف کردم که دیروز رفتم دیدن عشق اینترنتیم و اصلا شبیه عکساش نبود ...

پرسید زشت بود؟

نتونستم بگم آره! دوسش داشتم خب! گفتم نه ولی خیلی هم جذاب نبود ... وقتی میخندید اصلا نمیشد نگاهش کرد

گفت اگه واقعا دوسش داشته باشی یه روزی میرسه که دلت میخواد به هر قیمتی بخنده ...اون موقع ظاهرش دیگه برات اهمیت نداره ...


و راست هم میگفت ... به قول کتابای عربی دبیرستانمون "فوقع ما وقع "...

و دختر قصمون یه دل نه صد دل عاشق شاهزاده سوار بر قطارش شد ...


(کمی تا قسمتی داستان)


نظرات 1 + ارسال نظر
پسرلَکه ای پنج‌شنبه 25 شهریور 1395 ساعت 19:53 http://stainboy.blogsky.com

پ.ا ی عوضی هم اینترنتی بود ..
یه دوست اینترنتی البته قرار نبود هیچوقت همو ببینیم..
راستی یه سوال اینا داستانه یا واقعیته؟؟ چی چی هست بلاخره؟؟ تکلیفه مارو روشن کن..
اصن کجاش راسته کجاش دروغه..
عینه اینا هست که نیم ساعت داستان تعریف میکنن بعد آخرش میگن رفتیم بالا ماست بود اومدیدم پایین دوغ بود قصه ی ما هم دروغ بود :|
آدم دوست دارم با دمپایی لهشون کنه

نصف داستان نصف واقعیت

انقد ذهنم درگیر شده که اسم پ.ا چیه!!! پریا؟ پریسا؟ پرنا؟ پریناز؟

راستی چرا همیشه دوستای اینترنتی تو زرد از آب در میان؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد