فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

پونزدم . از هر دری گذری!

سه روزه شدیدا درگیر مهمون داری هستم! مسافت های خیلی طولانی راه میرم و جاهایی که تاحالا پا نذاشته بودم رو هم دیدم! مثلا اکباتان، ایستگاه مترو ارم سبز! ایستگاه مترو بیمه!

هیچ کودومو تاحالا سرو کارم نیافتاده بود ولی امروز دیگه توفیق پیدا کردم تا یکم اینجور جاها رو هم چرخ بزنم و پیاده در بنوردمشون!


چیزای جدید همیشه واسم هیجان انگیز بودن! کارای جدید، جاهای جدید! آدمای جدید حتی!

از مواجهه با چیزای جدید یه انرژی مثبت خوبی میگیرم!

از تجربه چیزای جدید بزرگ میشم :)


----------------------

مهمونای دوست داشتنی ای دارم این روزا  تاحالا اینجوری تجربه نکرده بودم مهمون داری رو! غذا بپزم، میوه بگیرم براشون، مسعولیت قبول کنم، ظرفارو بشورم! همین که میتونم چند روز مهمون داشته باشم خودش بهم این حس رو میده که خیلی بزرگ شدم ، خیلی خانوم شدم! شایدم خیلی مرد شدم!


----------------------

دلیل دیگه ی داشتن یه حال خوب الانم اینه که احساس میکنم عاشق رشته و دانشگاه جدیدم شدم! احساس میکنم خیلی حالمو خوب میکنه سر کردن با درسایی که به نظرم شیرین میان :) در کنارشون هم میخوام یک کتابای داستانی بخونم (بادبادک باز رو شروع کردم و تا اینجا که خوندم ازش راضی بودم)  

چقد خوبه همه یادبگیرن با درس و کتاب دوست باشن!


----------------------

در کنار همه حس و حالای خوبی که دارم یکم از دست خودم ناراحتم که چند روزه به خاطر خیابون رویه زیاد به فست فود رو آوردم و سالم زندگی کردن رو گذاشتم کنار! پیتزا و مرغ سوخاری و امروزم که ته چین چرب و چیلی مسلم .... (عاشق غذاهای به شدت خوشمزه ی مسلم هستم ) نه که پشیمون باشم ها! فقط لازمه زودتر به خودم بیام و دوباره به روال زندگی سالمم برگردم!  فقط یکم اراده ...


----------------------

در ضمن این پنج شنبه سالگرد ازدواج دوتا از دوستامه و مهمونی کوچیکی گرفتن و من رو هم دعوت کردن :) شما ایده ای دارید که باید براشون هدیه چی بگیرم؟


----------------------

تنها چیزی که یکم ازش نگرانم اینه که ازونی که فکر میکردم دوسش داشتم یکم قطع امید کردم! در حقیقت نه که قطع امید، دارم سعی میکنم ازش فاصله بگیرم تا بدی هاشو ببینم و از چشمم بیافته :)

دو روزه ازش سراغی نگرفتم اونم عین خیالش نبوده که میتونسته پیغامی بده و حالی بپرسه!...

بهتره ازش دور شم.... بهتره فاصله بگیرم ازش...


---------------------

اصلا متوجه شدید امشب یک ساعت بیشتر وقت داشتید کنار عزیزانتون باشید و یک ساعت بیشتر احساس خوشبختی کنید؟


نظرات 3 + ارسال نظر
پسر لکه ای چهارشنبه 31 شهریور 1395 ساعت 16:00 http://stainboy.blogsky.com

خوش به حالت. امیدوارم که همیشه حاله خوبی داشته باشی.
عه؟؟؟؟؟؟ مگه بهش گفتی؟؟؟ یعنی فهمید؟؟
چرا کامل نمینویسی الان این پستت چند قسمت جلوتر از اون پستیه که گفته بودی نمیدونم بش بگم یا نه..

ممنون. ایشالا تو هم راه خوش بودن رو پیدا کنی

نه بهش نگفتم! با خودم خلوت کردم و تصمیم گرفتم بهش نگم! واقعا به نظرم نگفتنش بهتر از گفتنشه!

ماریا چهارشنبه 31 شهریور 1395 ساعت 12:59 http://Mankhodamam.blofsky.com

سلام خستگی در بنمودیم و آمدیم.
مهمون خیلی دوست ندارمبیشتر خودی کسی که باهاش فوق العاده راحت باشم خیلی هم کم پیش میاد برام مهمون بیاد چون تو کل هفته فقط دو روز بیکارم اونم اگه کار غیره نداشته باشم در نتیجه مهمان آمدن پیچونده می شود. اکباتان را اصلا دوست ندارم یجوریه از ارم سبزم کلی خاطره خوب دارم . خیلی خوبه که آدم با رشته تحصیلیش عشق بازی کنه منم رشتمو خیلییییییییییییی دوست میدارم هرچند داره پوستمو قلفتی میکنه
فست فود هر بار میخورم بعدش به خودم لعنت میفرستم
از بس که خوشمزه اس آدم دوست میداره خب.
کسایی که بعد از چند روز ازم خبر نمیگیرن را دوست ندارم مخصوصا جنس مخالف بندازش دور بدرد نمیخوره پس

سلام
منم فقط روز اول مهمونو دوست دارم

ماریا چهارشنبه 31 شهریور 1395 ساعت 11:04 http://Mankhodamam.blofsky.com

تازه از کلاس آمدم و فوق العاده خسته ام!

میشه بعدم بیام در مورد حرفات نظر بدم

الان نمیتونم این همه حرف را دسته بندی کنم مغزم جواب

نمیده

شما هروقت بیایی قدمت روی چشمااای ماس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد