چند وقته که بهش اجازه دادم بیاد تو زندگیم، ولی فکر کنم اون منو توی فرند زونش (Friend Zone) قرار داده! خیلی دوسته باهام.
یه وقتاییم بهش اجازه میدم بیاد خونه پیشم. البته خودش خوب میدونه که باید حد و مرز رو رعایت کنه :)
نشستیم روی دوتا صندلی لب پنجره باهم سیگار کشیدیم و داشتیم فیلم میدیدیم، یهو دیدم نشسته خوابش برده :) از خواب پرید وگفت وای چی شد من این قسمتو ندیدم... رفت پایین دراز کشید و یکم فیلمو زد عقب که ببینه قسمتایی که از دست داده رو
و دوباره خوابش برد... پنجره رو بستم که باد سرد بهش نخوره و خیلی یواش پتو انداختم روش... چقد آروم خوابیده :)
جدیدا دارم فکر میکنم کاش من "خدا"ی زندگی خودم بودم، کاش رفتار و اخلاق و بودن و نبودن آدما توی زندگیم دست من بود
کاش من این من نبودم :(