فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

دلگیر

خیلی به لاک پشتا حسادت میکنم.

یه جور بیماریه بعضی وقتا دلم میخاد لاک داشته باشم و برم توی لاک خودم، کسیو نبینم و نه کاری به کار کسی داشته باشم و نه کسی کاری به کار من داشته باشه.

خسته میشم از هیایوی دور و برم و فقط تنهایی میخام. یا حضور یکی که بلد باشه آرومم کنه

چند سال پیش فکر میکردم همه زندگی ینی داشتن یه عشق زمینی، الان فهمیدم آدم در کنار اون باید خیلی چیزای دیگه رو هم داشته باشه. باید خانواده خوبی داشته باشه، باید خودش حال دلش خوب باشه و خیلی چیزای دیگه

الاان اون احساسی که اسمش خوشبختیه خیلی ازم دوره

چقد دلم میخاد الان چند سال کوچیک تر بودم و یکی پیدا میشد و حتا موقتا میذاشتمش عشق زندگیم و کنارش آروم میشدم

چقد از اون حس و حال دورم

چقد آرامش ندارم

چقد دلگیرم

کاش کنار همه چیزایی که هرروز میندازیم توی سطل زباله این دلگیری هامون رو هم میتونستیم مچاله کنیم بندازیم همونجا


چند ماه پیش فکر میکردم اگه دماغمو عمل کنم همه چی واسم متفاوت میشه و  وای چقد احساس خوشبختی خواهم کرد. 

الان اینکارو کردمو میبینم هیچی تغییر نکرده

پس کجاست این احساس خوشبختی ای که سهم همه هست الا من؟؟

این بدبختی رو از کجا آوردم چسبوندم به خودم؟؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد