فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

احساسات

یه چیزی وجود نداره که احساسات آدم رو تعطیل کنه؟

مثلن احساس دلتنگی یا وابستگی یا هرچی اصن

من واقعن خانوادمو دوس دارم ولی اصلن قابلیت ابراز احساسات رو بهشون ندارم. همین باعث شده تا از هرچی که منو احساساتی کنه فرار کنم.

وقتایی که دارم ازشون خداحافظی میکنم انقدرررر بغض میکنم ولی توی این 6 سالی که ازشون دورم نشده که حتا یه بار جلوشون گریه کنم.

یادمه سال اول وقتی روز مادر شد با دوستم رفتیم تا برای مامانش دسته گل بخره. کلی پیش اون خندیدم و وقتی برگشتم خونه و دیدم مادرم نیست که منم براش گل بخرم یا روزشو تبریک بگم .... بغضم توی تنهایی ترکید ... ولی جلوی خودش هیچ وقت خودمو ضعیف نشون نمیدم...

فکر میکنن من خیلی قوی ام که تا حالا نشده بهشون بگم دوستون دارم یا دلم براتون تنگ شده ولی من از هر چیز یا کسی که میشناسم ضعیف ترم...

ازین چندگانگی خسته شدم؛ توی خلوت یه جورم، پیش دوستا یه جور دیگه، پیش خانواده یه جور دیگه ... کاش یکی بودم، یه "من" ، یه "شخصیت " ، ...

کاش چیزی به اسم احساسات وجود نداشت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد