فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

مِموری

امروز داشتم ی سری فیلمای خیلی قدیمی از حافظه دوربین خانوادگی رو میدیدم که متوجه شدم حافظه ام ی جوریه که انگارفرمت شده

خیلییی چیزا از گذشته یادم نمیاد

آدما و خاطره ها و خیلیییی چیزا یه جوری فراموش شدن که انگار از اول وجود نداشتن

روزای خوب و بدم رو چرا فراموش کردم؟

باید همشون رو به خاطر بیارم ، از روزایی که احساس میکنم ازشون میترسم نباید فرار کنم، بخام یا نخام اونا بخشی از زندگی منن

"ی ر ل م د ف گ ک م ک ف ع ا د آ م ش خ س ع ل ک ک ک س م ت ب ا ل 6 ع م ط ح ه ...." 

اینا همه حروفیه که اول کلمه ایه که به اون روزای من مرتبطه و اگه میخاستم ادامه اش بدم خدا میدونست چقد طووولانی میشد!

مثل اینکه فقط اتفاقای اصلی یادمه هیچییییییی از حاشیه ها یادم نمیاد!

چیکار باید بکنم؟ 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد