فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

نامه اول

آلفرد جان!

از وقتی شما به ما یاد آوری کردی که دوست معمولی ای بیش نیستیم  زندگی اینجانب زیر و رو شد

همه ی آینده ای که در کنار شمما متصور شده بودم فروریخت و هرلحظه ای که نسبت به شما عشق داشتم سیاه و ناپدید گشت

کاشت میدانستی من حتی جنسیت بچه هایمان را انتخاب کرده بودم، اما به خاطر احترامی که برای شما قایل بودم انتخاب اسم را برای شما کنار گذاشته بودم

کاش میدانستی چقدر ذوق داشتم برای چیدمان دکور خانه ی مشترکمان و برای وقت هایی که با پختن قرمه سبزی از شما دلبری میکنم

اگر میدانستی همه حرف های نگفته ام را شاید دلت میخاست کنار من همان آینده را داشته باشی، یا نه! شاید این ها برای شما فقط حرف های تکراری ای بود که حالتان از شنیدنشان بهم میخورد. بهر حال که من هنوز به شما فکر میکنم و امیدوارم یک روز شما به من بگویی عشق پنهانی را که دوست دارم داشته باشی و از من مخفی نگه داشته ای!

من دل نداده ام! نه به بهرام نه به سامان و نه به هیچ یک از پسر هایی که اطرافم پرسه میزنند

من فقط عشق خالص شما را تقاضا میکنم و امیدوارم یک روز که دیر نشده باشد بتوانم از آن سیراب شوم

من فدای شما بشوم!


امضا به همراه مقاویر فراوانی دلتنگی

از طرف عاشق دلخسته ی شما


نظرات 2 + ارسال نظر
سعید شنبه 25 فروردین 1397 ساعت 11:14

اگر الفرد اینطوریه ک اول نامه نوشتی
قسمت امیدواریه بند دوم فقط ی توهمه
البته در کمال احترام :))

:))))) مرسی که با حقایق رو برو میکنی منو

. جمعه 24 فروردین 1397 ساعت 18:40

حالا شما واقعا عاشق شدین، یا یه نامه ی تخیلی نوشتین؟

متن مهمه، بقیش چه اهمیتی داره :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد