از صبح دارم این شعره رو توی مغزم تکرار میکنم "شیشه پنجره را باران شست، از دل تنگ من اما چه کسی نقش تو را میشوید..."
یه چیزای عجیبی توی سرمه
بعضی وقتا توی تنهاییم میشینم فکر میکنم، خیال پردازی میکنم، داستان میسازم با شخصیت هایی که توی زندگیم واقعی هستن، بعد فرداش با اون آدما طبق داستان ساختگیم برخورد میکنم
همین میشه که دلیل خیلی رفتارام برای خیلیا گنگ و مبهمه!!!
باید سعی کنم از خیال پردازی هم فاصله بگیرم انگار...