فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

آشفته

خیلی آشفته ام

دلم میخاد با یکی حرف بزنم

تا امروز صبح تقریبا مطمعن بودم که میخام اپلای کنم و تاریخ تافل ام رو مشخص کرده بودم و همه چی رو میخاستم طبق برنامه پیش ببرم

امروز صبح یه ویدیویی دیدم از دیار غربت و خانواده های بچه هایی که اینجا نموندن

که هنوز یادم میاد گریه ام میگیره... واقعا سخته! آدم به چه قیمتی میخاد جمع کنه خونه زندگیشو ازینجا بره؟ به قیمت ندیدن بزرگ شدن خواهر برادرش؟ به قیمت سفید شدن موهای پدر و مادرش؟ .... کاش انقد دل نازک نبودم که این همه روی احساساتم تاثیر بزاره این قضیه

کاش میتونستم چشمامو ببندم و راحت برم

الانم میدونم که باید برم، اینجا نه کسی برام مونده نه جایی، نه کاری، نه امیدی

مجبورم به رفتن

مجبورم ... مجبورم به شروع یه فصل جدید از زندگیم 

کاش عاشق دلخسته ای داشتم که پیشم بود و الان سرمو میزاشتم روی پاش و های های گریه میکردم... بعدم بهم میگفت به خاطر من بمون... و تمام آشفتگی هامو پایان میداد

خیلی آشفته ام...

نظرات 4 + ارسال نظر
:-) یکشنبه 31 تیر 1397 ساعت 08:33 http://dastankhoneh.blogsky.com/

سلام من بعد هزاار سال برگشتم
+باو رمز وبم بود دیگ
+خوبی خوشی سبلامتی

ها من با این تکنولوژی رمز اینا خیلی آشنایی ندارم :)

:-) پنج‌شنبه 21 تیر 1397 ساعت 18:02

این کامته رو بردار خواخور جان !!
رمزمان لو رف

نگران نباش وبلاگ من که خاننده زیاد نداره :))

رمز چی چیه؟
چرا متوجه نمیشم چی میگی :))
به چه در میخوره این رمزه؟؟

:-) جمعه 15 تیر 1397 ساعت 15:33


عی بابا..

:(

رهآ جمعه 15 تیر 1397 ساعت 10:45 http://Rahayei.blogsky.com

ان شالله هر چی خیر پیش بیاد برات.

از آلفرد چه خبر؟ تموم شد؟ الان تو دوران نقاهتی؟ :)

خبر خاصی ازش ندارم تقریبا
مث دوتا دوست معمولی ایم خیلی وقتم هس ندیدمش :(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد