توی یه ماشینه که از کنار بی آر تی رد شد یه خانواده ی سه نفره ی خوشبخت رو دیدم
مامان و بابا و دختر کوچولوشون که یه بادکنک سبز داشت
یاد بچگیای خودم افتادم
یه رنوی نارنجی داشتیم وقتی بچه بودم ، یه روز که رفته بودیم پارک بابام برام یه بادکنک سبز ازین خیاریا که درازن خرید
سوار ماشین که شدیم برگردیم بادکنکم گیر کرد به در ماشین و ترکید
اون موقع خیلی ناراحت نشدم اما چیزی نگفتم و با وجود سن کم ام گریه هم نکردم
از بچگی انگار یاد گرفتم از چیزایی که دوسشون دارم بگذرم
سال دوم ابتدایی که معدلم 20 شد مامانم اینا واسم یه دونه ازین یخچال کوچیک اسباب بازیا خریدن
عااااشقش بودم
قبل اینکه دست بزنم بهش مامانم اومد گفت فردا میخاییم بریم دیدن فلانی ، گناه داره بابا نداره منم الان نمیرسم برم واسش چیزی بخرم
تو یخچالتو باز نکن کادو بده به اون وقتی برگشتیم میرم واست یکی میخرم
منم خیلی منطقی قبول کردم البته
همون طور که گفتم از بچگی عادت دارم چیزایی که دوس دارم رو رها کنم
ولی اونم هیچ وقت واسم نخریدش دوباره
الان ولی حتی واسه نگه داشتن چیزایی که دوس ندارم هم دست و پا میزنم چه برسه به چیزایی که دوسشون دارم...