ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
سلام
توی این مدت زیادی که نبودم اتفاقای زیادی واسم افتاد
مهمترینشون این بود که بالاخره تلاشای این دو ساله نتیجه داده و پذیرشمو گرفتم و ویزا اومد و دارم کم کم میرم... در حقیقت اصلنم کم کم نیست! 13 ژانویه باید اونجا باشم.
دلم نمیخاد برم. هنوز نرفته خیلی احساس غربت میکنم. دلم میخاد یه عالمه گریه کنه ولی بُعد منطقیم نمیزاره و میدونم اگه الان بشکنم خانواده رو خیلی ناراحت میکنم.
دلم تنگ میشه خب...
نمیدونم اونجا چی در انتظارمه و چه اتفاقایی قراره بیافته ولی میخام سعی کنم بیشتر بنویسم. میخام فرار کنم از تنهاییه اجتناب ناپذیر اونجا...
دراز کشیدم و لب تابو تکیه دادم به پاهام. دارم فایلای اضافه رو پاک میکنم. نامجو هم میخونه:
دست به هرجای جهان که کشیدیم سر بود و بالارفتن مشکل...
آخ که چقدر فکر میکردم موقع رفتن خوشحال باشم و چقدر نیستم!
چیزی هست توی دنیا که آدمی زاد رو راضی نگه داره؟؟
تو هم داری میری..
جدیدا همه دارن میرن..
کلا این کلمه همینجوری در حد کلمه بودنشم غم انگیزو سختو ناراحت کننده ست ولی خب دیگه واسه پیشرفت باید رفت..
فقط نمیدونم چرا نمیشه یه سری چیزارو با خوشحالی بدست آورد مثلا یه نمونش رسیدن به هدف ها رو..
بگذریم.. واست آرزوی موفقیت میکنم. بیا بنویس هی..
از سفرت بگو، آدمای اونجا بگو، اینکه اصلا اونجا چه شکلیه بگو.. اینجوری منم میتونم تجربش کنم.
راستی از شب هاشم بگو.
آره حتمن
هروقت فرصت بشه میام مینویسم و شاید بد نباشه عکس هم بزارم