فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

شروع

تغییر همیشه واسه آدما سخته. ولی من واسه این تغییر بزرگ خیلی هیجان داشتم. میخاستم کانادا رو فتح کنم مثلا! الان اینجا هیچیش شبیه کانادا نیست. هیچ شلوغی ای توی خیابونا نمیبینم. همه چی خلوت و آروم و ساکته.

روزی که اومدم (جمعه 3 ژانویه) هوا نسبتا خوب بود. برف زیاد کنار خیابونا نشسته بود ولی سرد نبود. دیشب (شنبه 4 ژانویه) یه کار خیلی خیلی اشتباه کردم که فعلا ترجیح میدم راجع بهش حرف نزنم (و فقط واسه ثبتش اینجا اینو نوشتم). و بعدش که رفتم توی خیابون برف میبارید. دونه های برف واقعا کریستالی بود و میتونم بگم هیچی به اون قشنگی ندیده بودم! ولی اگه چیز زیبایی اینجاها هست تاحالا نتونشته جلوی من رو بگیره که گریه نکنم. هرروز و هر لحظه دلم برای مامانم اینا تنگه. دلم برای خونه ی بزرگ و راحتم تنگه. ساختن یه زندگی از صفر واقعا سخته و اصلا فکر نمیکردم از نظر روانی انقدر بهم فشار بیاد.


دیروز با یکی از بچه ها رفتم چندتا مغازه ی معروف اینجا رو یاد گرفتم و تا دلتون بخاد آشقال خریدم!

کم کم دارم به دست شویی رفتن بدون آب هم عادت میکنم. 

ساختمون اینجا یه معماری عجیبی داره و هردفعه که میام توش یا میخام خارج شم کلی گم و گور میشم تا بفهمم از کجا باید برم بیرون. ولی خب امیدوارم کم کم یاد بگیرم.

از روزی که اومدم با همه فارسی صحبت کردم تقریبا :)) حتی غیر ایرانی ها

خیلی احساس ضعف میکنم توی زبان. 


کاشکی یکی امروز دعوتم کنه بیرون یا ناهار یا حالا هرچی. این تنهاییه خیلی واسم اذیت کننده اس. احساس میکنم بالاخره توی تنهایی خودم میمیرم و ... میمیرم.

توی ایران نتونستم واسه خودم یه همدم درست حسابی پیدا کنم وای به حال اینجا که زبونشونم نمیفهمم.

نظرات 1 + ارسال نظر
پسر لکه ایی چهارشنبه 18 دی 1398 ساعت 01:38

نمیتونم بفهمم خوبه یا بد.. :(

منم هنوز نفهمیدم خوبه یا بد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد