فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

چه خبر؟

سلام

خوبین؟!

چه خبر؟َ

شما این دفه بیایین برام بنویسین ببینم چه خبره و چیکارا میکنین. حال دلتون چطوره؟ دوس دارین راجب چی براتون بنویسم؟


----------------------


حتمن یادتونه از یکی گفته بودم که دوسش دارم و فکر میکردم ازم خوشش میاد

الان که اومدم خارج اونم اینجاست! 

ولی هیچی از رابطه ای که حداقل من دوسش داشتم باقی نمونده

دلم واسه روزای خوبم تنگ شده بابا

الان شده سه سال که میشناسمش

سه سال که توی دلم جا داره

ولی سه سال دیگه قد یه روز هم نمی ارزه واسم

وقتی نمیخاد منو ببینه


همش دلم میخاد بگم کاشکی یه روز اونم دردی رو که من الان دارم میچشم بفهمه

بعد میگم دختر تو چرا انقد سنگ دلی، بزار حداقل اون خوش باشه

بعد میبینم انصاف نیست من تنهایی سختی بکشم

بعضی وقتا ایده آل ترین حالت رو این حالت میبینم که باهم باشیم. که شونه به شونه هم بریم جلو

ولی اون نمیخاد ....

وقتی میبینم نمیخاد میترسم از ادامه ی مسیرم

از روزاییی که قراره بیاد و منی که انگار هیچ کنترلی روی زندگیم ندارم

کاشکی زودتر بخودش بیاد

کاشکی اونم حس منو میداشت

کاشکی تا دیر نشده برگرده توی زندگیم.

کاشکی حرفامو میشنید...

دلم داره میگه برگرد برگرد برگرد برگرد ......

ولی تنم خوب میدونه که تنها شده

تنها شده

تنها

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد