ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
احساس میکنم از پسش بر نمیام. بعد از گذشت دو ماه کاملا احساس ضعف و ناتوانی میکنم. نمیتونم واقعا تنهایی نمیتونم ادامه بدم.
دیشب داشتم فکر میکردم بهتره جمع کنم و برگردم ایران. ینی تصمیم داشتم امروز صبح واقعا برگردم. ولی یکم که بیشتر فکر کردم دیدم خانواده ام با یه امیدی منو فرستادن اینجا. توقع دارن به جاهای خوب برسم. نه که دست از پا دراز تر برگردم و تازه با یه کوه ناراحتی برم پیششون!
احساس میکنم اینجا هیچ وقت واسم خونه نمیشه. دیشب ماه رو توی آسمون دیدم. فکر کنم از آخرین بارایی که توی ایران میرفتم توی تراس اتاق و ماه رو نگاه میکردم اینجا ماه رو ندیده بودم! دلم لک زد واسه تراس. واسه سیگار. واسه دو نفره نشستن و حرف زدن.
شبا همش خوابای آشفته میبینم. همش دارم فرار میکنم. توی موقعیت های مختلف و سناریوهای مختلف فقط دارم فرار میکنم. دیشب عجیب ترینشونو دیدم.
خاب دیدم داشتم میرفتم پارک لاله پیش دوستام و رسیدم به جایی که باهاشون قرار داشتم. بعد دیدمشون و رفتم نزدیک و یهو دیدم اینا دوستای من نیستن و فقط شبیه دوستای منن. اونا هم گفتن نه باید پیش ما بمونی و حق نداری بری. با ترس شروع کردم به فرار. رفتم توی یه ساختمون ازین اتاق به اون اتاق و ازین طبقه به اون طبقه. فقط داشتم فرار میکردم که بهم نرسن و نتونن منو بگیرن. عجیب بود خب....
شاید بهتره برم پیش یه مشاور. ولی انقد هزینه اش بالاس که نه الان نه هیچ وقت دیگه نمیتونم از پسش بر بیام.
استرس از یه جایی توی دلم شروع کرده داره هی گنده تر میشه. همیشه پتانسیل گریه دارم. از جمع صد برابر گذشته فرار میکنم و دیگه با هیشکی دلم نمیخاد حرف بزنم.
کاشکی اوضاع یکم بهتر بشه.
کاشکی بتونم سرپا بشم.
کاشکی بتونم زندگیمو خوب بسازم.
با سرچ هومسیک توی گوگل به این نوشته رسیدم ، الان شد دو ماه و همین نوشته شرح حال خودمه .
الان شد سه سال و هنوز وضعم همینه :)
خیلی تلاش کردم زندگیمو بسازم. خیلی تلاش کردم شادیای کوچیک درست کنم. پیش مشاور رفتم و سعی کردم روی خودم کار کنم اما زندگی یه مهاجر پیچیده تر از این حرفاس انگار