فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

ده سال پیش

ده سال پیش یه دوستی داشتم که اسمش «ی» بود!

جونمم واسش میدادم. فکر کنم اولین دوست صمیمی کل زندگیم بود. اونم حسابی منو تحویل میگرفت. بعد از یه مدت رابطمون به فنا رفت و با دروغایی که میگفت همه چیو خراب کرد. الان داشتم به سخت ترین روزای زندگیم فکر میکردم. قطعا وقتی رابطمون خراب شده بود یکی از سخت ترین لحظات زندگیمو میگذروندم و فکر میکردم دیگه هیچ وقت نمیتونم دوست پیدا کنم!

ولی زندگیم تموم نشد و من ادامه دادم و دوست پیدا کردم.

ازش یه عکس ۳*۴ یادگاری داشتم و یه تیکه کاغذ که روش واسم شعر نوشته بود.

نوشته بود:

اگر ماه بودم به هرجا که بودم سراغ تو را از خدا میگرفتم

وگر سنگ بودم به هرجا که بودی سر رهگذار تو جان میگرفتم

اگر ماه بودی به صد ناز شاید شبی بر لب بام من مینشستی

وگر سنگ بودی مرا میشکستی 

مرا میشکستی ...


خلاصه که ازین لحظه های سخت توی زندگیم کم نبوده و بعد از هیچ کودوم هم نمردم!

فقط خودمو بغل کردم و محکم تر از قبل شدم.

درست میشه همه چی....

نظرات 1 + ارسال نظر
پسر لکه ایی پنج‌شنبه 15 اسفند 1398 ساعت 21:53

دو ماه همچین زمان زیادی هم نیست.
عادت میکنی.. کسی نیست که عادت نکرده باشه.

آره دقیقا
بقیه زنده موندن منم میتونم زنده بمونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد