فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

دوست

یادش بخیر بچه که بودیم همه بچه های محل و همسایه ها و مهد کودک و دبستان دوستامون محسوب میشدن

حالا که بزرگ شدم میبینم چقدر دوست پیدا کردن سخت شده

چقدر اطرافم پر از آدمه که دوست هستن و دوست نیستن!

چقدر یکیو کم دارم که بتونم واقعا دوست خودم بدونمش

بتونم هرموقع دلم خاست باهاش صحبت کنم، درد و دل کنم، غیبت کنم، پیشش بخندم، گریه کنم، چقدر زیاد کم دارم همچین آدمیو توی زندگیم....


می نشینم لبِ حوض

گردشِ ماهی ها

روشنی 

من 

گُل

آب،


چه دَرونم تَنهاست...


چه درونم تنهاست...