فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

ماشین زمان

دارم فکر میکنم چقد خوب بود اگه یه ماشین زمان داشتم

مثلن باهاش میرفتم به آینده میدیدم آینده چجوریه یا مثلن باهاش میرفتم به گذشته و مسیر زندگیم رو عوض میکردم

مثلن وقتایی مثل الان که سر دو راهی (یا حتا سه راهی) میمونم با یه نگاه ساده به آینده خیلی راحت تر میتونستم تصمیم بگیرم که باید چیکار کنم 

چرا توی زندگیم هیچ وقت هیچ چیز سر جاش نیست

همه چی همیشه یه جوووووریه

همه چی همیشه ناراضی کننده اس

همه چی آشفته اس


قبلنا که بچه تر بودم دلم میخاست میتونستم چند نفر بشم، یکی مثلن بجام بره مدرسه و درس بخونه، یکی مثلن کار کنه، یکی هم که اصلیه باشه استراحت مطلق داشته باشه :))

خب این خیلی ایده بچه گانه ایه و فکر نکنم هیچ وقت عملی بشه مگر اینکه دستگاه تکثیر آدما تولید بشه که بازم قضیه خیلی پیچیده میشه!

یادمه قبلن یه فیلمی (شایدم سریال طور بود دقیق یادم نیست ولی یادمه خارجی بود ولیکن یادمه شبکه یک یا دو پخشش میکردن) بود که یه دختره رفت توی دستگاه زیراکس قایم شد و وقتی اومد بیرون یه خاهر دوقولو عیییین خودش تکثیر شده بود از روش :))

از بچگی که اونو میدیدم حسرتشو میخوردم :))


حالا ولی به نظرم داشتن ماشین زمان چیزیه که خیلی بهمون نزدیک تره و خیلی از خودم دور نمیبینمش فقط کاش زودتر بدستش بیارم

تا دییر نشده لدفن یه فکری بشه در این مورد

متشکرم

قربان شما

خدانگهدار :))

مرور

نصف شبی نشستم و دارم با خودم مرور میکنم چیزایی رو که یادم داده

اینکه BMW رو چجوری از جلو تشخیص بدم

اینکه موتور تریل چیه

اینکه یاماها آبیه

سوزوکی سبزه

هندا قرمزه

....

اینکه خط افق تصویرم باید یک سوم باشه

این که لبه های کادر مث چاقوعه و نباید بزارم چیزی رو ببره

اینکه فیلد آف ویو رو حفظ کنم

....

کاش خودت بودی و باهم مرورشون میکردیم


از فردا شب دوباره به قصر تنهاییه خودم برمیگردم :)

مِموری

امروز داشتم ی سری فیلمای خیلی قدیمی از حافظه دوربین خانوادگی رو میدیدم که متوجه شدم حافظه ام ی جوریه که انگارفرمت شده

خیلییی چیزا از گذشته یادم نمیاد

آدما و خاطره ها و خیلیییی چیزا یه جوری فراموش شدن که انگار از اول وجود نداشتن

روزای خوب و بدم رو چرا فراموش کردم؟

باید همشون رو به خاطر بیارم ، از روزایی که احساس میکنم ازشون میترسم نباید فرار کنم، بخام یا نخام اونا بخشی از زندگی منن

"ی ر ل م د ف گ ک م ک ف ع ا د آ م ش خ س ع ل ک ک ک س م ت ب ا ل 6 ع م ط ح ه ...." 

اینا همه حروفیه که اول کلمه ایه که به اون روزای من مرتبطه و اگه میخاستم ادامه اش بدم خدا میدونست چقد طووولانی میشد!

مثل اینکه فقط اتفاقای اصلی یادمه هیچییییییی از حاشیه ها یادم نمیاد!

چیکار باید بکنم؟ 


بی عنوان

یه جوری خودمو زدم به خواب که انگار هیچ وقت نمیخام بیدار شم ....

زندگیه من

دیگه نمیخام بشینم یه گوشه و ببینم زندگیم چطور میگذره! میخام خودم همه چیزو برنامه ریزی کنم و همه اضافه ها رو بزارم کنار... خیلیا اینجوری کنار میرن ولی مهم نیست! اگه بخان سعی میکنن بمونن :) نخان هم به سلامت!

--------------------------------------------------------------------------

یه دوستی دارم که شاید به نظر شما دوست محسوب نشه، تاحالا ندیدمش! کیلومتر ها هم ازم دوره! کلن خیلی فاصله هم هست بینمون!

ولی بعضی وقتا خیلی حس خوبی دارم از داشتنش ! واسم وقت میزاره، بهم اهمیت میده! تحه توجهه! دوسته من دوستت دارم :)) (اینا رو به خودش نمیگم :)) )

دیشب چنتا کتاب بهم معرفی کرد راجب هوش هیجانی ، میخام حتمن بگیرم و بخونمشون ، شروع خوبیه برای نزدیک شدن به آدمی که میخام باشم!


پیش به سوی یه زندگیه پرررر انرژییییییییییی 


(حالا خدا نکنه فردا بیام پست بزارم و پنچر باشم :)) )