فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

بارون

آسمون از صب انگار سوراخ شده

میباره  و میباره و میباره....

بدم نمیومد برم بیرون یکم هوا بخورم ولی با این وضع فک کنم نرم بهتره

امروزم دوباره دلتنگی و غم و غصه هام به اوج خودش رسیده

سعی کردم هرجور شده خودمو سرگرم کنم تا اینجای روز، ضرف شستم، دستشویی رو شستم، کف آشپزخونه رو سابیدم....

موندم بقیه روز رو چیکار کنم!


یه اسپری شیشه پاک کن خریدم خیلیییی بوش خوبه! بوی یه عطر مردونه رو میده که اسمشو نمیدونم! دوس دارم همه خونه رو باهاش تمیز کنم که همه جا بوشو بده :))

چته؟!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

میان ترم

امروز شاگردام میان ترم داشتن

استاد اصلیشون ازم خواست برم سر جلسه امتحان

سوالا رو هم که خودم طرح کرده بودم دقیقا از همون سوالایی بود که خودم سر کلاس حل کرده بودم واسشون

حتی عددا رو هم تغییر نداده بودم!

میخاستم همشون 20 شن! ولی تصمیم گرفته بودم به هیچ سوالی جواب ندم

خلاصه که استاد منو بعد از 10 دقیقه سر امتحان تنها گذاشت و من موندم و 20 تا دانشجو!

اولش میخاستم انتقام تمام میان ترم های بدی که دادم رو ازشون بگیرم، ولی واقعا 2 ساعت تمام تک تک سوالا رو واسشون توضیح میدادم و دهنم سرویس شد و سردرد گرفتم

خدا صبر بده به استادا که با دانشجوها سر و کله میزنن :((

تهش البته همشون تشکر میکردن وقتی برگشونو میدادن :))

خدا نصیب همه بکنه استادی مث من داشته باشن :))

کلافگی

من کیم که این همه دلتنگی و کلافگی باید شامل حالم بشه؟

آدم بعضی وقتا نمیدونه باید چیکار کنه و به کودوم در بزنه که بسته نباشه!


توی دوران دبیرستان دوستای خوبی داشتم که تقریبا همه شونو وقتی اومدم دانشگاه از دست دادم! البته همون موقع هم خیلی دور وبرم خلوت بود

باز وقتی اومدم دانشگاه احساس کردم خیلی با همه فرق دارم

دوستای خوبی پیدا کردم ولی هیچ وقت نمیتونستم باهاشون راحت درد و ل کنم چون هیچ کودومشون مثل من نبودن! ولی خب بهرحال دوستای خوبی بودن

الان نصفشون که رفتن کانادا و هیچ کودومو ندارم دیگه، فقط در حد تبریک عید و تولد باهم صحبت میکنیم :( بقیه ای که موندن هم متاهل شدن و عوالممون کلن متفاوت شده

اونا فکر خونه داری و کار و شوهر و اینکه غذا چی بپزن هستن و من فقط به این تنهایی بزرگی که دامن گیرم شده هستم!

منم خب خیلی موقعیتشو داشتم که با کسی باشم ولی نه اونطور جدی ... الان دلم به شدت گرفته و دلتنگم و نمیدونم باید چیکار کنم و به کی بگم!

توی دوران ارشد هم یه دوست خیلی خوب داشتم که همیشه تنهایی و دلتنگیمو میفهمید ولی الان زیر یه عالمه خاک خوابیده ... کاش جاش خوب باشه...

هی تلگرامو باز میکنم هی میبینم کسی نیس بهش پی ام بدم بگم چقد تنهام، چقد دلتنگم، دوباره میبندم... میرم اینستا میبینم اونجا هم خبر تازه ای نیست... توییتر  رو هم به لطف اقای آلفرد دی اکتیو کردم حالا...

هیچی دیگه مجبور میشم بیام اینجا بشینم غر بزنم به آدمایی که نمیدونم وقتی ازینجا رد میشن میخونن حتی حرفامو یا نه یا اصن براشون مهم هست یا نه

دلم سفر میخاد

کاش با آقای پ بهم نزده بودم میتونستم باهاش برم کوه قله ها رو فتح کنم :(