جمعه تولدمه
ولی همه موقعیت های بد امروز واسم پیش اومدن
پریود شدم، بهونه گیر و بداخلاق و بی اعصاب و گریه عو و نق نقو و ....
دوست سابقم که بهم پیشنهاد داده بود باهم باشیم و من بهش گفته بودم نه دوباره پیام داد و گفت که میخاد ببینتم
اون یکی دوستم زنگ زد و واسه جمعه دعوتم کرد میهمانی و از اونجایی که من خاطره بد دارم از میهمانی اصصصصلا خوشم نمیاد برم
آقای آلفرد هم امروز یه مقدارایی اذیتم کرد
با وجود همه اینا احساس کردم بچه ها تو دانشگاه میخان برام تولد بگیرن
حالم بدتر شد
اصن یه جوری مشوش شدم که نگم براتون
رفتم تو دست شویی نیم ساعت گریه کردم خلاصه
بعدم بدو بدو کیفمو برداشتم و داشتم میرفتم که آقای آلفرد اومد و داشت سعی میکرد که نذاره من برم
خیلی مقاومت کرد ولی رفتم دیگه
اومدم یه سالن مطالعه جدید پیدا کردم توی دانشکده معدن، زیاد هم شولوغ نیست، یه کنج خلوت گیر آوردم و کلمو کردم توی لب تاب
چرا میترسم؟ بچه شدم؟؟ چرا اینجوریم اصن؟
کاش وقتی میدید حالم خوب نیس اون همه سر به سرم نمیزاشت
کاش اونجوری نمیرفتم
داغونم چرا
داغون
نمیدونم چرا امروز یه بند دلشوره دارم
همش حس میکنم قراره اتفاق بدی بیافته
نمیدونم چیکار کنم
انگار سیر و سرکه داره تو دلم میجوشه
تا الانش که اتفاق بدی نیافتاده
از الان تا شبم ایشالا بخیر و خوشی بگذره تموم شه بره
این روزای لعنتی خیلی بد شدن اصن
جمعه تولدمه و 25 ساله میشم
به نظرم به جای حساسی رسیدم
دوس داشتم یه جشن کوچولو داشته باشم
دوس داشتم شوق و ذوق داشته باشم
الان یه سری مهمون اومدن مث قوم مغول روی سرم خراب شدن
انقد کثیفن که حتی حموم نمیتونم برم
دلم نمیگیره تو خونه به هیچی دس بزنم
صب میام دانشگاه تا بوق شب اینجا
:( :( :( :( ......
------------------
شاید دارم زیادی غر میزنم البته
نمیدونم چی بگم
هرچی میگم احساس میکنم یه چیزی کم گفتم
یا اصن انقد فرقی نداره که حس میکنم چیزی نگفتم
نمیتونم عادی باشم چرا
چه زندگی ایه بابا
چرا تموم نمیشه، این همه آدمی که روی کره زمین ان قطعا خیلیاشون مشکل دارن و خیلییی خیلیاشون دو س دارن زندگی زودتر تموم شه
پس چرا نمیشه
-------------------
بعضی وقتام میگم دختر ننویس اینجوری
مردم میخونن فک میکنن افسرده ای مشکلی داری خلی چلی چیزی هستی
بعدم میگم خب مگه غیر اینه
غیر اینم نیس
بیچاره ی بیچاره ام
کاش اونی که ریده با آفرینش ما خودش یه دری چیزی جلوی پامون باز کنه
-----------------------
راستی
خرگوش خریدم
داشتم فک میکردم، دیدم آدمی که دوسش دارم درسته که کنارم حضور فیزیکی داره، ولی عملا هیچ کودوم از نیازهایی که دارم رو برآورده نمیکنه!
وقتی ناز میکنم فوری اخم میکنه و میگه لوس نشو
وقتی کلافه و بی حوصله ام اخم میکنه و فقط میگه خوب باش
وقتی تنهام، کنارم نمیمونه و میره تا تنهاییم بیشتر بشه
وقتی احساساتی میشم زود میگه جمع کن خودتو
وقتی ناراحتم هم کلن توجهی نمیکنه
این دوست داشتن چه سودی برای من داره؟ چی داره بهم میرسه که جونم در بره بازم میگم دوسش دارم؟
دوسش دارم واقعا؟؟
یه چیزای خیلی بیشتر از اینا رو آقای پ بهم میداد! همیشه بهم توجه میکرد، همیشه کنارم بود، همیشه وقتی میخاستم منو میبرد بیرون.
همیشه مراقبم بود، همیشه هوامو داشت....
چرا وقتی بهم پیشنهاد داد بهش گفتم نه؟
که ثابت کنم اونی که دوس دارم رو دوس دارم؟؟ بچه بازیه مگه؟
یا من دارم زیادی لوس بازی در میارم و توقع زیادی دارم ازش
یا اون زیادی بهم بی توجهه و واقعا باید کنار بزارمش
کاش یکی بود میتونست کمکم کنه از وضعی که توش گیر کردم نجات پیدا کنم
دیگه چیکار باید براش میکردم که بهم توجه کنه و دوسم داشته باشه؟ هیچی کم نذاشتم ولی بازم همه چی تو زندگیم کمه :(
جای همه چی توی زندگیم خالیه
کاش شریک زندگیم آدمی باشه که بهم توجه کنه
نزاره کمبودی رو احساس کنم
همش باعث میشه دلسرد بشم
دیگه نخامش....
کم کم باید رابطمو کم کنم؟
خود خدا هم بیاد پایین بهم میگه دختر تو خیلی احمقی که داری این شرایطو تحمل میکنی
ولی من همش امید دارم یه روزی همه توجهش برای من باشه
یه روزی بجای اینکه من دنبالش باشم و پی ام بدم هی بهش، جاهامون عوض بشه!
یه چیزی هم از درونم میگه دخترجان خیال الکی میکنی، هیچ فاییده ای نداره نشستن منتظر این آدم....
:(
:(
:(
:(
یکیتون راه چاره ای واسم نداره؟
منم که از همه خسته ترم
همه چیو آوردم تو اتاق و چراغا رو خاموش کردم که بشینم فیلم ببینم
حالا میبینم ای داد بیداد همه فیلما رو ریختم روی هاردم، هاردم هم توی پذیرایی روی میزه و کی حال داره بره این همه راهو....
باز آخر شب شد و من در لش ترین حالت ممکن دراز کشیدم و یه عالمه فکر هجوم آوردن سرم
برجام هم که به فنا رفت! حالا دیگه هرروز باید شاهد بالا رفتن قیمت دلار و گرون شدن هزینه های اپلای باشیم و هیچ امیدی هم به به درست شدن اوضاع نداشته باشیم!
چیکار کنم! هی هم که دارم پول اینترنت میدم بابا خسته شدم کاش حداقل اینترنت رو رایگان میکردین آدم دلش خوش باشه!
بینیم کیپ شده حتی حال ندارم برم یه دستمال بردارم بیارم برای خودم!
کاش همه چی خودش پا داشت صداشون میکردیم میومدن پیشمون!
نگید این دختره دیوونس که آرزو بر جوانان عیب نیست!
میخام بنویسم ولی حقیقتا بهونه ای ندارم
زندگی مث همیشه اس، کاملا یکنواخت! که البته بعضی وقتا وسطش دندونم یه درد کوچیکی میگیره! که باعث میشه به خودم بگم باید بیشتر مسواک بزنی که البته همچنان نمیزنم!
خوابای آشفته زیاد میبینم، هنوزم سردرگمم واسه ادامه مسیر زندگیم و به همه ی مشکلات همیشگی دچارم!
تنها چیزی که دلمو خوش میکنه فقط اینه که واسه خودم ژله ی هندونه درست کردم و در حالی که منتظر بودم ببنده رفتم یک عالمه سوسیس و قارچ و پنیر پیتزا خریدم که یه شام خوشمزه درست کنم و یک کیلو گوجه سبز خوووشمزه خوردم ^____^
دیگه یکم از تنهایی خسته شدم! دلم میخاس مث همه دوستام الان شوهر کرده بودم و همدم داشتم و سر خونه زندگی خودم میبودم! ولی چه کنم که مسیرم کاملا با اونا فرق داره!!!!
مامانم امروز میگفت آرزوشه که بچه هاش از دور و برش پراکنده بشن و هرکودوم برن یه گوشه ی دنیا و زمان پیری کنارشون نباشن! مادر عجیبی دارم کلن!
من یکی از دلایلی که دلم نمیخاد برم از ایران اینه که پدر و مادرم یکم سنشون که بره بالا به یکی نیاز دارن که دستشونو بگیره بهر حال و ازونجایی که میدونم خواهر و برادرم اینکاره نیستم، دوس داشتم به خاطر اونا بمونم! حالا این همه اصراری که داره برای رفتنم رو دیگه نمیدونم چیکار کنم!