فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

ترس

یه بار که داشتم از تهران میرفتم روز قبلش از میم خداحافظی کردم و وقتی برگشتم دیگه نداشتیمش... فکرشم نمیکردم اتفاقی براش بیافته و دیگه بینمون نباشه

این سری هم از آقای آلفرد خداحافظی کردم و اونم حرفایی مثل خداحافظی و ... میزد

حالا تقریبا 20 ساعته گوشیش خاموشه و دارم میمیرم از استرس دستمم که به هیچ جا بند نییس :(

نکنه طوریش شده بااااشه :(

چییییکار کنم آشوووب شدم اصن :(

سکوت

آقا بخدا راس میگن که سکوت سرشار از ناگفته هاس

هیچ آدمی وقتی کنارتون نشسته و ساکته و به افق خیره شده توی ذهنش سکوت نیست

برعکس اون بیشتر از همه حرف برای زدن داره

منتها فرصت رو مناسب نمیبینه یا خیلی دلایل دیگه

من وقتی ساکتم باید یاد آهنگ چاووشی بیافتید که میخونه گمونم واژه ها مغز منو میدون مین کردن ....

توی مغزم هزار تا کلمه میچرخه و به هرکودوم که برسم مث یه بمب منفجر میشه و هزارتا ترکشش میره تو تنم....

خیال پردازی

از صبح دارم این شعره رو توی مغزم تکرار میکنم "شیشه پنجره را باران شست، از دل تنگ من اما چه کسی نقش تو را میشوید..."


یه چیزای عجیبی توی سرمه

بعضی وقتا توی تنهاییم میشینم فکر میکنم، خیال پردازی میکنم، داستان میسازم با شخصیت هایی که توی زندگیم واقعی هستن، بعد فرداش با اون آدما طبق داستان ساختگیم برخورد میکنم

همین میشه که دلیل خیلی رفتارام برای خیلیا گنگ و مبهمه!!!

باید سعی کنم از خیال پردازی هم فاصله بگیرم انگار...


سه شنبه 4 اردیبهشت

امروز خیلی حس بدی دارم

از وقتی بیدارم ناراحتم

کلاسمو نرفتم صبح

دلم میخاد توی خودم باشم

دلم میخاد یه مدت تنها باشم

کسی دور و برم نباشه

ینی دلم میخاد یکی باشه که وقتی اون یکی هم نیست ترجیح میدم کسی دیگه هم نباشه

تنهاییم مث یه غار شده

باز اینستامو دی اکتیو کردم باز عکس پروفایلمو پاک کردم (وقتی خیلی ناراحتم این کارا رو میکنم تا دور بمونم و توی فضای مجازی ضعف نشون ندم)

کاش دنیا یکم فرق داشت

کاش من قوی تر بودم

یا خیلی کاش های دیگه ....

کاش یکیتون دلداریم میداد :( کاش میمردم اصن

صب پاشدم دیدم مامانم پول ریخته به حسابم، فهمیده ناراحتم فک کرده پول ندارم که ناراحتم :)) زنگ زدم بش میگم همه ناراحتیا که مادی نیست یه سریاش معنویه

میگه خب پاشو برو امام زاده صالح ناراحتیای معنویتو اونجا رفع کن! 

شاید امروز برم بشینم اونجا یه دل سیر ناراحتیای معنویمو رفع کنم

آخر الزمان

به نظرم که آخرالزمان شده!

آسمون سولاخ شده داره هییییی بارون میاد

بسه دیگه بابا

باید بریم ببینیم کودوم فرشته ی خدا آب زیاد خورده که حالا وایساده بالای سر ما مثانه هاشو خالی میکنه!

الان داشتم یه فیلم میدیدم اسمش آخرالزمان بود (apocalypto 2006) ربطی به آخر الزمان نداشت ولی چندش ترین فیلمی بود که تا الان دیدم از لحاظ خون ریزی و کشتن و ... خلاصه که اگه دوس داشتین ببینیدش!

بعدش به این فکر افتادم که آخرالزمان واقعا چه شکلیه!

مثلا ممکنه قحطی بشه آدما بیافتن به جون هم و همش جنگ و .... باشه و یا یه بیماری واگیردار بیاد و بیافته به جون همه و ...

خیلی چیزای مختلف به ذهنم رسید که هیچ کودوم هم خوب و جالب نبودن! 

بعدش خیلی خوشحال شدم که احتمالا ولی آخرالزمان میشه زنده نیستم و مثلا مجبور نیستم سفینه کرایه کنم و برم روی کره های دیگه زندگی کنم! :)) تخیلاتم زیادی به کار افتاده!


حالام نشستم پای پروژه ام و با آهنگ "یار مرا" نامجو دارم صفا میکنم ^___^

حال دلم خوب نیس ولی دارم توی راه خوب بودن میندازمش!