فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

همین جوری

تنها چیزی که برام خیلی مشخصه اینه که علاقه ی شدیدی به خود آزاری دارم

دوس دارم خودمو ناراحت کنم

دوس دارم به چیزای ناراحت کننده فکر کنم انجامشون بدم

دوس دارم با تنهایی خودمو دق بدم

کاش این تابستون لعنتی زودتر تموم شه

کاش یه فصل جدیدی توی زندگی همه شروع شه که هیچ وقت نخواییم تموم شه...



بی عنوان

وقتی بعد از 2 سال هنوز دنبالت میام یواشکی و به کارایی که میکنی فکر میکنم به اینکه الان کجایی و در چه حالی... بعد یهو میبینم عقد کردی ... فکر میکردم میتونم راحت مث یه آدم متمدن با این قضیه کنار بیام... تو که دیگه مال من نیستی... تو که دیگه هیچ ارتباطی با من و زندگیم نداری... پس چرا اینقدر ناراحتم :( چرا مال من نشدی؟ 

همه خوش گذرونی هامون باهم بود حالا رفتی با یه دختر چادری ازدواج کردی ؟؟ چجوری دلتو برد؟؟ با کامنتایی که زیر پستات میذاشت؟؟؟

کاش بمیره :( ولی نه اگه بمیره تو خوشبخت نمیشی :( کاش من بمیرم ...

دلگیر

خیلی به لاک پشتا حسادت میکنم.

یه جور بیماریه بعضی وقتا دلم میخاد لاک داشته باشم و برم توی لاک خودم، کسیو نبینم و نه کاری به کار کسی داشته باشم و نه کسی کاری به کار من داشته باشه.

خسته میشم از هیایوی دور و برم و فقط تنهایی میخام. یا حضور یکی که بلد باشه آرومم کنه

چند سال پیش فکر میکردم همه زندگی ینی داشتن یه عشق زمینی، الان فهمیدم آدم در کنار اون باید خیلی چیزای دیگه رو هم داشته باشه. باید خانواده خوبی داشته باشه، باید خودش حال دلش خوب باشه و خیلی چیزای دیگه

الاان اون احساسی که اسمش خوشبختیه خیلی ازم دوره

چقد دلم میخاد الان چند سال کوچیک تر بودم و یکی پیدا میشد و حتا موقتا میذاشتمش عشق زندگیم و کنارش آروم میشدم

چقد از اون حس و حال دورم

چقد آرامش ندارم

چقد دلگیرم

کاش کنار همه چیزایی که هرروز میندازیم توی سطل زباله این دلگیری هامون رو هم میتونستیم مچاله کنیم بندازیم همونجا


چند ماه پیش فکر میکردم اگه دماغمو عمل کنم همه چی واسم متفاوت میشه و  وای چقد احساس خوشبختی خواهم کرد. 

الان اینکارو کردمو میبینم هیچی تغییر نکرده

پس کجاست این احساس خوشبختی ای که سهم همه هست الا من؟؟

این بدبختی رو از کجا آوردم چسبوندم به خودم؟؟

چهل و چهارررررم. لعنتی ها

چرا همه چیزای خوشمزه اینقد لعنتی ان؟؟

چیییپسس، پفکک ، پیتزااا، سیب زمینی سرخ کرده...

همشون به شدت لعنتی و چاق کننده هستن

چهل و سوم. خاطرات

یادته دفعه اولی که باهم کانتر بازی کردیم و توی یه تیم بودیم؟؟

تو همش پشت سر من میومدی و حواست بود من تیر نخورم...

یادته بعدها توی یاهو مسنجر بازی میکردیم؟ نه من دلم میخاست تو ببازی و نه تو دلت میخاست من ببازم!

حتا مدت ها بعد که توی تلگرام X-O بازی کردیم هم همین طوری بودیم...

امشب وقتی بعد از مدت ها داشتم با " یکی " تخته بازی میکردم و احساس کردم دارم میبازم ، چقدر دلم میخاست تو جای اون آدم بودی و نمیزاشتی ببازم!

چقدر باختن بده ها... حتما تو اینو میدونستی که هیچ وقت نمیزاشتی ببازم :)