فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

سی و هفتم. عجب رسمیه...

یه نفرو راه میدی بیاد تو خونت... بهش آب و غذا میدی ؛ هرچی پول داری خرج میکنی که غذای مورد علاقه شو براش بگیری؛ چون مهمونه بهش احترام میزاری... بعد میشه قضیه کنگر خورده و لنگر انداخته ... چرا نمیره؟ خسته شدم ازش :|

سی و ششم. به او 2

وقتی رفتی انقدر دوستت داشتم که برات از خدا خوشبختی و خوشحالی و رسیدن به آرزوهاتو بخام ... دعا کنم عاشق شی و زندگی رویایی و خوبی داشته باشی... شغل و درآمد خوبی داشته باشی... نفر بعد از من خیلی برات بهتر باشه و بهترین حسای دنیا رو باهاش تجربه کنی ...

الان که خیلی وقت از رفتنت میگذره هنوزم چیزی بجز همینا برات نمیخام :) فقط امیدوارم همیشه در بهترین حالت ممکن باشه زندگیت ...

و کاش حسرت اینکه چرا توی بهترین حالت ممکن زندگیت من جایی نداشتم توی دلم نمیبود...

هیچ وقت ازت جایی بد تعریف نکردم ... "اون بهترین بود فقط منو نخاست" ؛ "اخلاقش عالی بود" ؛ "خیلی مرد بود" ...

کاش این حسرتای توی دلم که میتونست با بودن تو حسرت نباشه و خاطره باشه میشد که نباشن ....

سی و پنجم. به او

سلام

منو که یادت هست؟؟ یه زمانی نیمه ی گمشده ات بودم و یه دل نه صد دل عاشقم بودی.. میگفتی بدون من نمیتونی...

اما الان...به نظرم تو خوب از پسش براومدی... همینکه دیگه عکسای اینستامو چک نمیکنی نشون میده هیچ جای زندگیت نیستم دیگه احتمالا... بهم فکر نمیکنی هیچ وقت... یا اگه بهت بگن " الهه" کلی باید فکر کنی تا یادت بیاد الهه کیه! شایدم هیچ وقت یادت نیاد :)

یادته یه بار شروع کردی و برام قصه خودمونو گفتی؟ ولی هیچ وقت قصه رو تموم نکردی! احتمالا میدونستی تحمل شنیدن آخرشو ندارم که هربار ازت خاستم برام بقیه شو بگی ؛ یه جوری بحثو عوض کردی...

میبینی من  الان کجای آخر قصه رسیدم و تو کجایی؟؟


پ ن : اگر برای ابد

هوای دیدن تو

نیافتد از سر من چه کنم ...

سی و چهارم.

مطمئنا خیلی از کارایی که میکنم از طرف جامعه تایید شده نیست... اینکه یه پسر غریبه رو به راحتی راه بدم توی خونه و باهاش مسالمت آمیز زندگی کنم ... فیلم ببینم! یا درس بخونم!  یا مثلا اینکه سیگار بکشم و ... ولی خب منه واقعی همیناست

همین چیزاس که منو میسازه ... 


پ ن : ریتالین خوردم... دارم از خودی که دوسش دارم دور میشم

سی و سوم.

چیزای زیادی توی سرم هست که شاید نتونم همشو اینجا بنویسم....

اینکه شب تا صبح بشینم باش صحبت کنم شاید برام خسته کننده نباشه، اما اینکه همیشه کم میارم توی صحبت کردن و بحث کردن برام ناراحت کننده اس

من هیچ وقت به هیچ کودوم از اتفاقای اطرافم نگاه منطقی نداشتم ؛همیشه از همه چیز گذشتم و خیلی وقتا پشت خیلی از رفتارام دنبال دلیل نبودم

همیشه سعی کردم همه چیو ساده بگیرم برای خودم و خیلی چیزا رو بزارم پای احساساتم

___________________

اینکه این همه باهم فیلم ببینیم و به من خوش بگذره واقعا از خوبی های این روزامه :)

__________________

اما قبلا یکم راجب احساسی که بهش داشتم مردد بودم؛ الان که چیزای بیشتری ازش میدونم شاید مردد تر شده باشم

قبلا میدونستم آماده نیستم که علاقه ام بهش رو جلوی هیچ کس بروز بدم؛ چون واقعا دلیل قانع کننده ای برای این علاقه نداشتم! اگه یکی ازم میپرسید از چیه این خوشت اومده نمیتونستم بگم قیافه اش خوبه؛ یا نمیتونستم بگم پولداره؛ چون هیچ کودوم ازینا دلیل منطقی ای برای شروع یه رابطه نیست

راجب رفتارش هم نمیتونستم نظری بدم... چون واقعا رابطمون در حدی نبود که من بخام شناخت درستی ازش پیدا کنم!

الان که بیشتر باهاش وقت میگذرونم هم همین طور.... نمیدونم جذب چیش شدم! هنوز ازش خوشم میاد اما یه سری هینت هایی هست که نمیزاره این علاقهه برام عاقلانه به نظر برسه...

باید بیشتر راجبش فکر کنم....

__________________________

چند ماه پیش یکی از دوستام تازه از دوست پسرش جدا شده بود و توی موقعیت یه آشنایی جدید قرار گرفته بود؛ از من کمک خاست و من بهش گفتم باهاش آشنا شو حالا اگه خوشت نیومد رابطه تو باهاش قطع کن و اگه اوکی بود ادامه بده! اونم آشنا شد و خوشش اومد و .... بعدش دیگه خبری نداشتم تا دیشب که بهم پی ام داد و گفت دارن از هم جدا میشن؛ گفت تو اولین کسی بودی که فهمیدی داریم باهم دوست میشیم، میخام اولین کسی هم باشی که میدونه داریم جدا میشیم ... دوست داشتم میتونستم برم پیشش و دلداریش بدم؛ کمکش کنم اگه ناراحته باهاش کنار بیاد... گفت به خاطر اینه که هردومون مغروریم و نمیتونیم غرورو بزاریم کنار ... 

کاش منم میتونستم مغرور باشم ... فکر کنم سهم من از غرورو دادن به اونا .. :))