فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

شماره یادداشت یادم نمیاد!

روزام خیلی از روزمرگی درومدن!

قبلا از بیکاری یادم نمیومد فردا چند شنبه اس و الان از شدت درگیریهای روزمره نمیدونم فردا چند شنبه اس! 

چرا آخه تعادل ندارم

نوزدهم . افراد

همین الان نشستم یه لیست روی کاغذ نوشتم از آدمایی که یه زمانی تو زندگی برام خیلییی عزیز بودن و به هر دلیلی یا به خاطر هر اتفاقی از دستشون دادم و  دیگه هیچ رد و نشونی ازشون توی زندگیم نیست :) 9 نفرن و فکر کنم در شرف 10 نفره شدن باشن!

بعضیاشون چقدر خاطره خوب برام  گذاشتن با رفتنشون و بعضیاشون چقدررر خودشونو بی ارزش کردن و خاطره های بد برام گذاشتن!

اومدن و رفتن چهار نفرشون مربوط به دوره دبیرستانه ، هم کلاسیایی که خیلی برام عزیز بودن و یهو از چشمم افتادن یا آدمای دیگه ای که به دلایل خیلی بدتر و بچه بازی تری بهترین سالای زندگیمو خراب کردن!


از دست دادن اون 9 نفر بعدی خیلی برام سخت نبود! مث مارگزیده شدم که از ریسمون سیاه و سفید میترسه دیگه! تا میدیدم دارم با کسی به مشکل میخورم بهش میگفتم راه باز جاده دراز! خیلی هم راحت با رفتنشون کنار میومدم چون از اول میدونستم که نباید دل ببندم به آدمایی که هیچ جای زندگیشون واسه من نیست :)


ازین که یه ریز بشینم ناله کنم و حرفای ناراحت کننده بزنم واقعا خودمم خوشم نمیاد ولی بعضی وقتا مود آدم میمونه روی همین حالت! 

کاش زودتر پیدا بشی ای نیمه  ی گم شده ی من که معلوم نیس الان کجایی و داری با کی چت میکنی!


کلاسای دانشگاهم که دهن مارو سرویس کردن! از الان اضافه نگهمون میدارن که نکنه یه وقت آخر ترمی وقت کم بیارن! تاریخ میان ترم مشخص کردن و حتی یه استاد عزیز دیگه ای هم هست که 5 فصل درس داده!!!! سری اول تمرین ها هم که آپلود کرده واسمون!

قربونش برم کلا زده تو کار فوره دو بعدی و کانولوشن دو بعدی ....

در حال دست و پنجه نرم کردن با معادلات فوق سخت ریاضی هستم. نصف موهامم سفید شد رفت! پیییر شدم پای این درسا!

شاید کم برسم بیام براتون قصه حسین کرد شبستری تعریف کنم :)

به بزرگی خودتون ببخشید

هجدهم. منه دلتنگ

یه وقتایی هم هست که انگار غصه تموم دنیا تو دلم جمع شده! دلتنگ اونیم که انتظار دارم بیاد و هیچ وقت نمیاد!

غصه تنهاییامو دارم

غصه بی حوصلگیام

خیلی سخته گذروندن روزایی که خودتم ندونی چته و هدفت چیه!

من گم شده ام یا تویی که پیدا نمیشوی؟!


حالت یه وقتایی خوبه خوبه خوبه

یهو پلک میزنی میبینی همه خوبیش رفته ! چیزی که واست مونده یکم حسرته و یکم غصه و یکم دلتنگی واسه روزای خوبی که داشتی :(


کاش میشد چشمامو ببندم و آرزو کنم که همه چی توی یک ثانیه عالی بشه! حال همه خوب باشه :) کلاغای قصه ها هم به خونشون رسیده باشن...

ینی میشه معجزه بشه؟

هفدهم . بی عنوان

جهت ثبت در تاریخ عرض مینمایم : "بیرون رفتن با دو کفتر عاشق خر است"


خدایا این چه زندگی ایه به من عطا کردی !!!!!

شونزدهم . بی ثبات

یه وقتای خیلی زیادی هست به خودم و حالم که نگاه میکنم نشونه های بی ثباتی شخصیتیم بدجوری غوغا میکنن!

همین دیروز بود که اون همه انرژی داشتم و سرحال بودم! الان بدجور خسته شدم و احساس میکنم دلم میخواد تنها باشم!

اصن یکی از ویژگی های اخلاقی بدم همینه که وقتی وارد یک جمعی میشم یک ساعت اولش خوشحالم و حالم خوبه ولی رفته رفته انرژیم کم میشه و دلم میخواد سریعا محل مورد نظر رو ترک کنم! 

الانم دقیقا این فازیم که میگم ای کاااااش مهمون نداشتم و تنها بودم و میخوابیدم!


یا همین دیشب داشتم با کلی ذوق و شوق فکر میکردم برای مهمونی ای که دعوت شدم چی بپوشم و چی کادو بگیرم و ببرم!

ولی الان فقط اگه یه راه فرار داشته باشم ترجیح میدم سریعا برنامه رو کنسل کنم و نرم! بشینم واسه خودم کتاب بخونم یا حتی خندوانه ببینم!


حتی در زمینه متفاوتی مثل دوست پسر داشتن! یه وقتایی میگم گور بابای همشون اصن چرا باید اجازه بدم یه پسر وارد زندگیم شه و احساساتمو بازیچه کنه و ... تهش پایان خوشی نداشته باشه! 

ولی باز یک ساعت بعد دلم میگیره و کلی غصه میخورم ازینکه چرا کسی نیس اونجور که من میخوام باشه و منو دوس داشته باشه و قربون صدقه ام بره و دل بدم باهاش و قلوه بگیرم! که بتونم هروقت دلم خاست بهش پیغام بدم و راجب در و دیوار باهاش صحبت کنم!


یا حتی در زمینه اپلای! یه روز خوبم! میخوام برم! زبان میخونم! یه روز میگم برای چی باید برم خارج و ولش کن و میبندم میزارم کنار کتابا رو!!!!


واقعا چرا من اینقدر شخصیت بی ثباتی دارم؟؟؟؟