خیلی دلم نمیخاد اینجا رو تعطیلش کنم
خیلی چیزا نوشتم
خیلی حرفا زدم
خیلی کمکم کرد تا سبک بشم
ولی اینجا تا وقتی خوبه که هیچ آشنایی بهش سر نزنه
یه غلطی کردم یه توییت گذاشتم راجب اینکه فلان چیز توی وبلاگم نوشتم
حالا یکی از دوستام چپ میره راست میاد میگه آدرس وبلاگت چیه
اصصلن دلم نمیخاد هرگونه آدمی که منو میشناسه بیاد اینجا رو ببینه
اینجا رو مخصوص احساسات و حرفایی ساختم که نمیتونم توی دنیای واقعی بروز بدم :)
----------------------------------------------------------------------------------
حسودیم میشه به آدمایی که یکیو کنار خودشون دارن
همین الان دوتا خیلی خوشبختشون کنارم نشستن و من دارم بدجوری بهشون حسودی میکنم :(
امروز که هفتمه
فردا میشه هشتم
اولین سالگرد ازدواج دوس پسر سابقمه :) خوش به حال خودش و زنش!
خیلی دلم نمیخاد الان جای اون باشم ولی میدونم اگه جاش بودم خیلی احساس خوشبختی داشتم :)
دارن واسه سالگردشون میرن کربلا :) خیلی دلم نمیخاست جای اونا باشم ولی چقدر احساس خوشبختی داره ... چقدر حسودیم میشه که این احساس میتونست مال من باشه :(
پرتقال پرتقال که میگفتن همین بود؟؟
ولی خدایی انقد استرس داشتم اصن نفسم بالا نمیومد! دست و پامم یخ کرده بود و میلرزید :))
خیلی حیف شد نتونستیم ببریم ها :(
یه سر رفتم وبلاگ یکی از خواننده های اینجا
راجب بیماری و بیمارستان و دکتر یه چیزایی نوشته بود یهو توی دلم خالی شد که نکنه طوریش باشه و مشکل جدی ای داشته باشه
یاد مهرداد افتادم... پاشدم رفتم توی تاریکی تراس سیگارمو روشن کردم... بهش فگر کردم
به اینکه اون چقدر با انگیزه بود ، چقدر زندگیشو دوس داشت
چقدر واسه آیندش برنامه داشت
عاشق یکی از دوستام شده بود و سهی میکرد خوب بمونه به خاطر رسیدن به اون و دوستم حتی روحشم خبر نداشت ازین موضوع
واسه درساش هزار تا برنامه داشت، دقیق و هدفمند و خیلی موفق بود واقعا
با وجود بیماریش بهترین رتبه رو توی ورودیامون داشت و الان یادمه که وقتی ازش پرسیدم تو که میتونستی بری شریف چرا نرفتی گفت نمیخاستم فشار زیاد روم باشه
با اخلاق ترین پسری بود که توی دو سال اخیر دیدم
اعتقاداتش به جا بود، مهربون بود، صبور بود
هروقت ناراحت میشدم تنها کسی بود که سعی میکرد دلداریم بده و آرومم کنه
آخرین باری که سر حال دیدمش حال روحیم خوب نبود و خیلی پیشش گریه کردم، شب توی تاریکی یه مسیر زیادی رو دور زد که منو برسونه ایستگاه اتوبوس بعد خودش بره سوار تاکسی شه
و دفه بعد که دیدمش بی حال و بی جون روی تخت بیمارستان بود ... و چند ساعت بعدش بهم خبر رسید که ....
انقد از من واسه مامانش تعریف کرده بود که وقتی مامانشو دیدم زد زیر گریه و شروع کرد از حرفای مهرداد تعریف کردن ...
اون بیچاره الان زیر کلی خاکه و منه احمق دارم راست راست راه میرم ...
دلم خیلی واسش تنگ شده
خیلی خیلی :(
کاش آدما هیچ وقت مریض نمیشدن :(
چیع این درس خوندن بابا خسته شدم
از وقتی چش وا کردم همش دارم درس میخونم :(
فک میکنم فردا آخرین امتحان دوران تحصیلیمو خواهم داشت و اصلا دیگه انگیزه ای واسه اینکه بخونمش ندارم!
تا ببینیم خدا چی پیش میاره واسمون دیگه :( همش میترسم برم دکترا هم بخونم باز مجبور شم امتحان بدم! پیر شدم بابا
دلار هم که هرروز گرون تر از دیروز
دیگه ازین خراب شده هم نمیتونیم خارج شیم!