فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

موفقیت نسبی؟

ببین چیکار کرده و چقد پشیمونه از عصر تا الان یه ریز داره منت میکشه و خودشو لوس میکنه و منو بغل میکنه و بوس و فلان


خیلیییی سفت گرفتم خودمو اصلا بهش پا ندادم فعلا

واقعااااا از چشمم افتاده ^_____^

اینکردیبل!

هر روز که میگذره با ابعاد جدیدی از آقای آلفرد آشنا میشم!

من که هرروز ازش میپرسیدم کی تافل بدیم هیچی نمیگفت! حالا امروز میگه من "حدود دو هفته پیش!" تافل ثبت نام کردم با خانوم "ن" که یکی از هم کلاسیامونه!!!

چرا اینکارو کرده؟ نمیدونم!

چرا به من نگفته؟ نمیدونم!

ولی به خودم قول دادم از 5ام که امتحانمونو دادیم و تموم شد دیگه هییییچ کاری باهاش نداشته باشم

آدمی که من اییین همه باهاش دوستم باید اینجوری باهام رقابت کنه؟!

رقابت کثیف؟!

نمیخام باهاش رقابت کنم ولی یه جوری زندگیمو جمع و جور میکنم که کف کنه!

امروزم تا اینجا خوب در مقابلش مقاومت کردم

دیگه دلم نمیخاد بغلم کنه دلم نمیخاد بهم دست بزنه دلم نمیخاد حتی نزدیکم باشه!

میخام محدوده آرامش خودمو خوب باز سازی کنم ^____^

عشق

چیه این عشق بابا

آدمو قشنگ نابود میکنه، از یه جایی به بعد اسمش حماقت میشه

که هرروز دلت واسش تنگه

هرروز میخای ببینیش 

هرروز میخای صداشو بشنوی

لمسش کنی


ولی چقد دلم واسه این حماقتا تنگ شده

چقد دلم میخاست دوباره 18 سالم بشه با ذوق و شوق عاشق باشم و زندگی کنم با عشقم

آدم وقتی سنش کمه راحت تر و بی شیله پیله تر احساساتشو بروز میده

بزرگ تر که میشی باید بشینی فکر کنی برنامه بچینی ببینی اصن کارت  درسته یا نه

ببینی درست چیه غلط چیه صلاح چیه

دیگه نباید رو بازی کنی باید کلی برنامه و نقشه بچینی باید یه نقاب بزنی صورتت

از یه جایی به بعد هم میگی احساس چیه اصن و همونجاس که منطق میاد روی کار و دیگه سعی میکنی همه چیو با عقلت بسنجی


عقل که خیلی بده

مثلا دلت میخاد پیتزا بخوری عقلت میگه نخور چاق میشی

دلت میخاد بهش بگی دوستت دارم عقلت میگه نگو پررو میشه

دلت میخاد وسط خیابون بستنی لیس بزنی عقلت میگه نکن زشته


اوج زندگی آدم همونجاس که اول جوونیشه و بدون هیچ ترس و فکری هرچیزی که میخاد رو تجربه میکنه

میخنده گریه میکنه میترسه خوشحال میشه ناراحت میشه

همه احساساتشو در لحظه بروز میده

نه که بندازه گوشه انباری درشم تخته کنه

تورو خدا اگه جوونین از زندگیتون لذت ببرین

اگه ناراحتین بدونین 5 6 سال دیگه اصن یادتون نمیاد همچین روزیو

اگه شکست عشقی خوردین نگین این آخر دنیاس مطمعن باشین صد نفر دیگه هستن که میتونن بیان توی زندگیتون و به شما حس های خیلییی بهتری بدن

شعار نمیدم واقعا

خوش باشین برین بیرون بگردین دوست پیدا کنین

دوستایی که توی این سن پیدا میکنید موندگار ترین چیزا براتون هستن

آدم سنش که بره بالا دوست پیدا کردن واسش خیلی سخت میشه و خیلی هم کم پیش میاد که بتونین با کسی جفت شین

حتی توی سن 25 سالگی!


خلاصه که متنم خیلی ربطی به عشق نداشت ولی از من به شما نصیحت زندگی کنید تا وقتی دیر نشده!


_____________________________

تازه فهمیدم وبلاگم خواننده ی خاموش داره :)) خیلی ذوق زده ام!

و وظیفه خودم میدونم از همه عذر خواهی کنم اگه چیز بدی مینویسم یا قلمم خوب نیس یا کلن بد مینویسم!

مرسی که میخونین مرسی که هستین ^______^

دوس پسر

عاقا من خثنه شدم دیگه :(

دوس پسر میخاااام :(

تنهایی خیلی بده

اولویت

یکم دردناکه آخرین اولویت کسی باشی که همیشه برات اولین عه!

همیشه براش وقتتو خالی میکنی، هرچی میگه میگی چشم، هرکار میخاد براش میکنی... ولی وقتی نوبت اون میرسه چی؟ دقیقا هیچی!

وقتی باید واست وقت بزاره همیشه دوستاش هستن که بره سمت اونا! وقتی بش میگی وقت داری؟ چک میکنه ببینه اگه هییچ کاری توی برنامش نباشه بهونه درس رو میاره!

بعد تازه فک کن بفهمی درگیر درس هم نبوده!


مثالش من آقای آلفردیم!

سر بازی ایران و مراکش بهش گفتم میایی باهم ببینیم؟ گفت نه با دوستام قراره ببینیم! البته خیلی دوس دارم بیام و بازی بعدی رو حتمن میام باهم ببینیم!

(منم نه ناراحت شدم نه قهر کردم نه چیزی به دل گرفتم)

سر بازی ایران اسپانیا بهش گفتم میایی؟ گفت نه هفته دیگه امتحان دارم و الان دارم میرم درس بخونم و احتمالا بازیو تو دانشگاه ببینم! قبل بازی بهش پی ام دادم گفتم حیف شد درس داری کاش بودی باهم میدیدیم! گفت رفتم کافه :| !!!!!!!

ینی اینقد اوکی بود که میتونست بره کافه ولی نمیتونست بیاد پیش من! شاید دلیلی برای خودش داشته البته! و وقتی فهمید ناراحت شدم زنگ زد که چرا قهر کردی و فلان! بعد بازی پی ام داده میگه میخایی بیام پیشت؟ بهش میگم نه مرسی! میگه پس بعدا نگی چرا نمیایی پیشم ها!!!!!

ینی اینقدر هم درک نداره که بفهمه  من از چی ناراحت شدم!

نمیخوام منت کارایی که واسش کردم و وقتایی که واسش گذاشتم و ما بقی چیزایی که فداش کردم رو سرش بزارم چون از اول هم رابطه ما کاملا یک طرفه و از طرف من بود! ولی وقتی داره پا به پای من میاد و میزاره من این همه وسط رابطه باشم چرا این همه خودشو میکشه کنار از همه چی؟؟؟؟


کاش آدم بود! دلم میخاست منو به عنوان دوست دخترش به دوستاش معرفی میکرد! (میدونم این کارو نمیکنه که بقیه دوس دختراش نپرن!) کاش یه جور خوبی دوسم داشت حداقل! منو میبرد توی جمع خودشون حتی! چرا مثلا میره با دوستاش کافه فوتبال ببینه نمیتونه منو ببره؟ چرا با دوستاش (که البته همه مذکر نیستن و دختر هم توی جمعشون هست) میره تور میره پیک نیک منو نمیبره؟ اون که میدونه من همه ی زندگیمو به خاطرش گذاشتم کنار! تقریبا همه دوستای پسرم و همه تفریحاتی که داشتم رو تعطیل کردم! دلیلش رو خودم هم نمیدونم!

کاش برام یه سر سوووزن اهمیت قاعل بود! کاش آدم بود واقعا!


یه بار بهش گفتم "فدات شم" گفت "همون قدری فدای من شو که من فدای تو میشم!" بهش گفتم تو که فدای من نمیشی! گفت واسه همین میگم! که بعدا نگی چرا من این همه فداش شدم و اون هیچی!

انتظار یه رابطه ی کاملا بی توقع رو داره! بابا بخدا منم آدمم دیگه یه جایی صدام در میاد! نمیتونم که این همه بی محلی و کم محلی رو تحمل کنم! یه بار که پیشم بود و خیلی مست بودم پاشد حاضر شد که با یه دختره بره بیرون! در شرایط عادی فقط یکم ناراحت میشدم و تیکه مینداختم ولی توی مستی یهو زدم زیر گریه و انقد گریه کردم که خدا میدونه! منو کول کرد و دور خونه چرخوند و گفت چرا ناراحت شدی؟ بهش گفتم وقتی یه رابطه یه طرفه دارم همش دارم تلاش میکنم نگهش دارم و واقعا دیگه زورم نمیرسه! خسته شدم!

گفت قطعا اینجور نیست که این رابطه همه اش یک طرفه باشه! بعدشم پیشم موند تا حالم بهتر بشه ولی در عوض دختره رو آورد پیشمون! جلوی دختره هم خیلی تحویلم میگرفت البته! سرمو کردم توی گوشی ازم گوشیو گرفت و باطریشو درآورد! بهش گفتم چرااا! گفت اگر با دیگرانش بود میلی چرا گوشی مرا بشکست لیلی!

یا مثلا توی خیلی موارد دیگه به صورت زبونی خیلی ازم تعریف کرد! ولی خب باعث نشد از اون دختره ساده بگذرم و بگم چیزی نیس!

یه جوری دوسش دارم که میخام فقط مال من باشه :(

کاش امشب با دوستای پسرش رفته باشه بیرون و دختری باهاشون نبوده باشه! 

کاش بفهمه چقد دوسش دارم و کاش بشه این دوست داشتنه متقابل بشه! (که البته میدونم نمیشه)


مثلا من توی رویاهام دارم که یه روزی عاشقم میشه و ازم خاستگاری میکنه و باهم ازدواج میکنیم و خیلی خوشبخت میشیم! ولی اون همش توی فکر رفتن از ایرانه و یه جوری راجب خارج فکر میکنه که دافا اونجا منتظرن تا این بره! میگه آدم که میره رستوران با خودش غذا نمیبره!

یه رابطه سطحی و کوتاه مدت میخاد که توش طرفش کاری به کارش نداشته باشه و دستشو باز بزاره و بهش خوش هم بگذره با طرف!

چرا من از همچین آدمی خوشم اومده؟ چون دختر بازه! چون بلده چجوری باید با دخترا رفتار کنه که جذبش بشن!

همه اینایی که دارم میگم سر تا سر دلایلی برای اثبات اشتباه بودن این رابطه س! با وجود این که همه ی اینا رو میدونم ولی هنوزم دارم ادامه میدم! هرروز بیشتر توی این رابطه فرو میرم و هرروز بیشتر میخام که مال من باشه!

الانم توی راه اینجاس حتی!

دلم گرفته بود گفتم یکم بنویسم سبک شم شما به بزرگی خودتون ببخشید :(


در ضمن که خیلیم حیف شد تیم ملیمون باخت

کاش قدوسو زودتر آورده بود توی زمین! کاش قوچان نژادو میاورد. میشد یه کارایی کرد نمیدونم چرا نکردن بهرحال!!!!!

حالا وسط این باخت دوس دارم بدونم مردم چرا ریختن بیرون؟ صدای بوق بوق و آهنگشون خیلیییی میاد!