فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

یازدهم. امروز

درسته دو روزه که درست نخوابیدم ولی امروز با دوستام واقعا بهم خوش گذشت.

واقعا آدم لذت داشتن دوست هایی به این خوبی رو باید بدونه. از تک تکتون ممنونم که امروز رو اینقدر خوب ساختین با حضورتون (الف . الف. پ . میم. میم. میم. نون. سین. نون. ف. الف). باهاتون خیلی بهم خوش گذشت ... فقط ایکاش اونی که لازم بود باشه هم میبود...

ایکااااش که اینقدر توی فکرم خیالش نمیگذشت!


واقعا خوشحالم که بعد از گذشتن یک سال از پایان دوره کارشناسی هنوز شماها رو دارم  و میتونم کنارتون اینقدر شاد باشم شاید هیچ کودومتون هیچ وقت گذرتون به این وبلاگ نیافته ولی از صمیم قلب دوستون دارم من

دهم . حس خوب

دو رورزه صبح ها میرم پیاده روی ، خیلی حس خوبیه، نزدیک دو ساعت راه میرم با دوستم ... یک ساعت میریم، یک ساعت برمیگردیم. انقدر توی راه صحبت میکنیم که اصلا متوجه گذر زمان نمیشم. گاها از توی حرفامون نکات خیلی مفید و آموزنده هم در میاد 

 توی این یک هفته دو کیلو کاهش وزن داشتم! لایف استایل خیلی سالمی دارم این چند وقته 

به علاوه اگه امشب هم خوابم نبره رکورد نخابیدنم رو به 72 ساعت ارتقا میدم! 


کم کم دارم با تنهاییم کنار میام ...به چشم یه تجربه خوب دارم نگاهش میکنم ، با وجود اینکه همیشه بدم میومده ازین که یه شخصیت پسرونه داشته باشم ولی همیشه مجبور بودم خیلی فراتر از پسرونه (مردونه) رفتار کنم !

خرید کردن برای خونه، تعمیر پکیج، عوض کردن فیوز برق، نترسیدن از تنهایی، کنار اومدن با سکوت و هم صحبت نداشتن ... همه شون خیلی مهیج تر از اونی که فکر میکردم هستن  خیلی دارم مرد میشم  

نهم . راه آهن

هیچ وقت باورم نمیشد یه دوستی اینترنتی تبدیل به یه دوستی واقعی بشه، روزای اولی که باهاش چت میکردم احساس کردم خیلی شبیه همیم، اخلاقمون ، رفتارمون ، خانواده هامون ، عادت های بچگیمون، حتی گروه خونیمون! تنها فرقمون شهرامون بود که دو هزار کیلومتر از هم دور بودیم...

اوایل سعی کردم به چشم یه رهگذر بهش نگاه کنم ، آدمی که اومده و قرار نیس موندگار بشه. دائم با خودم تکرار میکردم این دوستی اینترنتی هم بالاخره یه روز تموم میشه و نباید بهش دل بست...

یکی دو ماهی که گذشت همه چی خیلی به هم ریخت ، هم من برای اون احساس دلتنگی داشتم و هم اون دائم میگفت که دلتنگه ... منم دائم گله میکردم که چرا باید انقدر دور باشی وقتی انقدر دلامون به هم نزدیکه ... 

یه روز عکس صفحه مانیتور لب تابش رو واسم فرستادکه بلیط گرفته بود و انگشتش رو جلوی ساعت حرکت بلیط نگه داشته بود ... باااورم نمیشد بلیط قطاز گرفته که بود که فقط بیاد منو ببینه... این همه راه به خاطر من؟ آخه مگه میشه؟؟


منم ازون زرنگتر بودم! رفتم سایت رجا و از روی شماره قطار ساعت حرکت و ساعت رسیدن قطار رو پیدا کردم ...


دل تو دلم نبود تا اون روز رسید ... صبحش با یه استرس عجیبی از خواب بیدار شدم ... تا ظهر سر خودمو گرم کردم و کلاسای دانشگاهمو پیچوندم ... ظهر که شد لباسایی که توی عکس پروفایلم تنم بود رو پوشیدم و یه جوری رسیدم راه آهن که موقع رسیدن قطارش باشه ... 

جمعیت یکی یکی پیاده میشدن و چشم چشم میکردن دنبال مرد رویاهای قد بلندم که از بین جمعیت پیدا باشه ... لحظه ای که دیدمش شوکه شده بودم ...... قلبم انگار دیگه نمیزد

اصلا نمیتونستم تکون بخورم ... چرا اصلا شبیه عکساش نبود ... چرا انقدررررررر لاغر بود ... میشد از روی لباس هم استخوناشو شمرد ... استخون فک هم که کلا نداشت ...و دندونای کج و کوله ای که ... اصلا شبیه تصوراتم نبود ... نه حتی شبیه عکساش ... اومد جلو و سلام کرد ... خیلی آروم جوابشو دادم، دست دادیم و راه افتادیم سمت اتوبوس ها ...

سوار که شدیم توی دورترین نقطه نسبت به هم ایستادیم ، اون جلوی جلو ... من ته اتوبوس ... تمام مسیر داشتم فکر میکردم نکنه توی این یکی دوماهه راجبش اشتباه کردم ...


رفتیم یه جای دنج و یه ناهار باهم خوردیم ... تمام فکرم درگیر این بود که چرا این آدم اصلا شبیه تصوراتم نیست ...


شب از فکر زیادی خوابم نمیبرد ... دستم بوی عطرشو گرفته بود ... دستمو بو میکردم و خاطرات روزمونو مرور کردم ... پسر بدی نبود که ، فقط یکم با عکساش فرق داشت ...


فرداش پاشدم و رفتم دانشگاه ، دوستم که کنارم نشسته بود ازم پرسید چرا سرحال نیستی ... و منم شروع کردم براش تعریف کردم که دیروز رفتم دیدن عشق اینترنتیم و اصلا شبیه عکساش نبود ...

پرسید زشت بود؟

نتونستم بگم آره! دوسش داشتم خب! گفتم نه ولی خیلی هم جذاب نبود ... وقتی میخندید اصلا نمیشد نگاهش کرد

گفت اگه واقعا دوسش داشته باشی یه روزی میرسه که دلت میخواد به هر قیمتی بخنده ...اون موقع ظاهرش دیگه برات اهمیت نداره ...


و راست هم میگفت ... به قول کتابای عربی دبیرستانمون "فوقع ما وقع "...

و دختر قصمون یه دل نه صد دل عاشق شاهزاده سوار بر قطارش شد ...


(کمی تا قسمتی داستان)


هشتم . کمی تا قسمتی داستان

از وقتی باهاش اشنا شدم خودمو پیدا کردم، فهمیدم چی دوس دارم و چی دوس ندارم، چی بودم و چی هستم و چی میخوام بشم. فهمیدم عشق ینی چی، وفاداری ینی چی ...

وقتی بهم قول داد خوشبختم میکنه تا آخر عمرمو کنارش رویا پردازی کردم  ... حتی اسم بچه هامونو... و منم بهش قول دادم خوشبختش کنم

عکاس بود و کمی مذهبی ...  بهم قول داده بود جز من از هیچ دختر دیگه ای عکس نگیره...

عشق و علاقه ای که الان به عکاسی دارم همه اش نتیجه عشق به اونه ... با راهنمایی خودش یه دوربین گرفتم و کم کم عکاسی رو شروع کردم ... اوایل بهم میگفت "خانومه آقای عکاس"

وقتی یکم گذشت و دستم تو عکاسی راه افتاد دیگه خودم شده بودم "خانوم عکاس" ... 


آخرین چیزی که  یادمه روزی بود که صبح پا شدم و دیدم تلگرام پیغام دارم، لبخند زدم. همیشه بهم صبح بخیر میگفت تا روز پر انرژی ای رو شروع کنم. داشتم توی ذهنم فکر میکردم که جواب صبح  بخیرشو چی بدم ...

تا تلگرامو باز کردم و دید:


" - عزیزم فکر کنم دیگه وقتشه از هم جدا شیم

من خیلی دوست دارم اما واقعا تو اون دختری نیستی که من بخوام باهاش ازدواج کنم

من اگه بخوتم با کسی ازدواج کنم اولین چیزی که در نظر میگیرم حجابشه

که تو هیچ وقت چادر سر نمیکنی...

درسته اوایل یه حرفایی بهت زدم ولی باور کن دروغ نگفتم

اون موقع بچه بودم و فکر میکردم واقعا ما مناسب هم هستیم اما الان...

ازت خواهش میکنم دیگه به من فکر نکن

مگه قول نداده بودی خوشبختم کنی؟

دیگه سراغمو نگیر و بزار ازدواج کنم و خوشبخت زندگی کنم

توهم خودتو یه جوری سرگرم کن

دوست پسر جدید پیدا کن یا حتی به ازدواج فکر کن "


فورا شروع کردم به تایپ و گله و شکایت و اینکه چه شوخی ایه سر صبح؟ ولی انگار بلاک شده بودم و پیغاما هیچ وقت قرار نبود به دستش برسه.. باورم نمیشد از همه دنیاش بلاکم کرده بود

توی یک شب تا صبح؟

چرا هیچی بهم نگفته بود قبلش؟

ولی من بهش قول داده بودم خوشبختش کنم و باید سر قولم میموندم... دیگه نباید سراغشو میگرفتم...


سراغشو نگرفتم؛ یه آدم توی ذهنم خلق کردم مثل اون، همون قدر خوب و مهربون، باهاش زندگی میکردم، بهش عشق میورزیدم ؛ حلقه دستم گذاشتم که نکنه یه وقت یکی به "خانوم آقای عکاس" بد نگااه کنه...

تنها کار هرروزم این بود که روزنامه ای که اون واسش عکاسی میکرد رو میگرفتم و خط به خط نوشته هاشو حفظ میکردم و عکسایی که اسمش پایینشون بود و اکثرا صفحه اول روزنامه چاپ شده بودن رو توی ذهنم ثبت میکردم... 

یه روز که داشتم از سر کار برمیگشتم خونه سرراه روزنامه رو خریدم

اومدم چایی دم کردم و بعد اینکه به کارای خونه رسیدگی کردم نشستم پای روزنامه... خوندم خوندم خوندم... رسیدم وسطش ... دیدم یه عکس خیلی مجلسی ازش چاپ کردن توی روزنامه ، اشک تو چشام جمع شد، خوشحال بودم که حتما به عنوان عکاس برتر شناخته شده و عکسشو چاپ کردن... خوشحال بودم که بعد از مدت ها میتونستم ببینمش و بغلش کنم ... حتی انگار عطرش رو هم زده بود به روزنامه ... عطری که رفتم مثلشو خریدم تا هرروز بوش کنم که نکنه یه وقت از یادم بره

با شوق شروع کردم به خوندن نوشته  زیر عکس ....با نهایت تأسف و تأثر درگذشت ناگهانی همکار عزیزمان ...

چی؟ ینی چی؟ چرا؟ چی شد؟ ... چی شد؟

دیگه هیچ کس نمیتونه جواب این همه علامت سوال توی ذهنمو توی ذهنمو بده...


(کمی تا قسمتی داستان)

هفتم . انتخاب

سلام

ممنون میشم اگه اتفاقی چشمتون به این پستم خورد نظرتون رو بدونم.

فرض کنید توی موقعیتی هستید که یک نفری هست که شما ازش خوشتون میاد، مطمئن نیستید آدم شماست ولی خب چون دوستتونه و باهاش راحتید یه وابستگی کوچیک احساسی بهش دارید و اون اصلا در جریان نیست و شما رو به چشم یک دوست همجنس خودش میبینه... با وجود اینکه اینو میدونید منتظرید تا شاید یه روز اونم همین حس رو پیدا کنه و پا پیش بزاره

از یه طرف از تنهایی خسته شدید و دوست دارید از تنهایی در بیایید ... در همین موقع یکی دو نفر هم پیدا میشن که بهتون پیشنهاد دوستی میدن! با وجود اینکه آدم های بدی نیستن ولی خب شما احساسی بهشون ندارید...

شما اگه جای من بودید صبر می کردید تا اونی که دوسش دارید شاید یه روز بهتون علاقه مند شه یا میرفتید سمت کسی که دوستون داره؟

ممنون میشم راهنماییم کنید


#شاید_موقت