فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

شونزدهم . بی ثبات

یه وقتای خیلی زیادی هست به خودم و حالم که نگاه میکنم نشونه های بی ثباتی شخصیتیم بدجوری غوغا میکنن!

همین دیروز بود که اون همه انرژی داشتم و سرحال بودم! الان بدجور خسته شدم و احساس میکنم دلم میخواد تنها باشم!

اصن یکی از ویژگی های اخلاقی بدم همینه که وقتی وارد یک جمعی میشم یک ساعت اولش خوشحالم و حالم خوبه ولی رفته رفته انرژیم کم میشه و دلم میخواد سریعا محل مورد نظر رو ترک کنم! 

الانم دقیقا این فازیم که میگم ای کاااااش مهمون نداشتم و تنها بودم و میخوابیدم!


یا همین دیشب داشتم با کلی ذوق و شوق فکر میکردم برای مهمونی ای که دعوت شدم چی بپوشم و چی کادو بگیرم و ببرم!

ولی الان فقط اگه یه راه فرار داشته باشم ترجیح میدم سریعا برنامه رو کنسل کنم و نرم! بشینم واسه خودم کتاب بخونم یا حتی خندوانه ببینم!


حتی در زمینه متفاوتی مثل دوست پسر داشتن! یه وقتایی میگم گور بابای همشون اصن چرا باید اجازه بدم یه پسر وارد زندگیم شه و احساساتمو بازیچه کنه و ... تهش پایان خوشی نداشته باشه! 

ولی باز یک ساعت بعد دلم میگیره و کلی غصه میخورم ازینکه چرا کسی نیس اونجور که من میخوام باشه و منو دوس داشته باشه و قربون صدقه ام بره و دل بدم باهاش و قلوه بگیرم! که بتونم هروقت دلم خاست بهش پیغام بدم و راجب در و دیوار باهاش صحبت کنم!


یا حتی در زمینه اپلای! یه روز خوبم! میخوام برم! زبان میخونم! یه روز میگم برای چی باید برم خارج و ولش کن و میبندم میزارم کنار کتابا رو!!!!


واقعا چرا من اینقدر شخصیت بی ثباتی دارم؟؟؟؟

پونزدم . از هر دری گذری!

سه روزه شدیدا درگیر مهمون داری هستم! مسافت های خیلی طولانی راه میرم و جاهایی که تاحالا پا نذاشته بودم رو هم دیدم! مثلا اکباتان، ایستگاه مترو ارم سبز! ایستگاه مترو بیمه!

هیچ کودومو تاحالا سرو کارم نیافتاده بود ولی امروز دیگه توفیق پیدا کردم تا یکم اینجور جاها رو هم چرخ بزنم و پیاده در بنوردمشون!


چیزای جدید همیشه واسم هیجان انگیز بودن! کارای جدید، جاهای جدید! آدمای جدید حتی!

از مواجهه با چیزای جدید یه انرژی مثبت خوبی میگیرم!

از تجربه چیزای جدید بزرگ میشم :)


----------------------

مهمونای دوست داشتنی ای دارم این روزا  تاحالا اینجوری تجربه نکرده بودم مهمون داری رو! غذا بپزم، میوه بگیرم براشون، مسعولیت قبول کنم، ظرفارو بشورم! همین که میتونم چند روز مهمون داشته باشم خودش بهم این حس رو میده که خیلی بزرگ شدم ، خیلی خانوم شدم! شایدم خیلی مرد شدم!


----------------------

دلیل دیگه ی داشتن یه حال خوب الانم اینه که احساس میکنم عاشق رشته و دانشگاه جدیدم شدم! احساس میکنم خیلی حالمو خوب میکنه سر کردن با درسایی که به نظرم شیرین میان :) در کنارشون هم میخوام یک کتابای داستانی بخونم (بادبادک باز رو شروع کردم و تا اینجا که خوندم ازش راضی بودم)  

چقد خوبه همه یادبگیرن با درس و کتاب دوست باشن!


----------------------

در کنار همه حس و حالای خوبی که دارم یکم از دست خودم ناراحتم که چند روزه به خاطر خیابون رویه زیاد به فست فود رو آوردم و سالم زندگی کردن رو گذاشتم کنار! پیتزا و مرغ سوخاری و امروزم که ته چین چرب و چیلی مسلم .... (عاشق غذاهای به شدت خوشمزه ی مسلم هستم ) نه که پشیمون باشم ها! فقط لازمه زودتر به خودم بیام و دوباره به روال زندگی سالمم برگردم!  فقط یکم اراده ...


----------------------

در ضمن این پنج شنبه سالگرد ازدواج دوتا از دوستامه و مهمونی کوچیکی گرفتن و من رو هم دعوت کردن :) شما ایده ای دارید که باید براشون هدیه چی بگیرم؟


----------------------

تنها چیزی که یکم ازش نگرانم اینه که ازونی که فکر میکردم دوسش داشتم یکم قطع امید کردم! در حقیقت نه که قطع امید، دارم سعی میکنم ازش فاصله بگیرم تا بدی هاشو ببینم و از چشمم بیافته :)

دو روزه ازش سراغی نگرفتم اونم عین خیالش نبوده که میتونسته پیغامی بده و حالی بپرسه!...

بهتره ازش دور شم.... بهتره فاصله بگیرم ازش...


---------------------

اصلا متوجه شدید امشب یک ساعت بیشتر وقت داشتید کنار عزیزانتون باشید و یک ساعت بیشتر احساس خوشبختی کنید؟


چهاردهم . نمیترسی؟

من توی یه ساختمون 4 طبقه 7 واحدی زندگی میکنم. یکی از واحدای طبقه پایینم یک خانوم پیریه که ادبیات گفتاریه خیلی جالبی نداره! یا بهتر بگم بددهنه و راحت به هرکسی فحش میده! تقریبا هفته ای یک بار سر و صدای خیلی حرفای زشتش مزاحمم مییشه و دعوا درست میکنه!

همسایه دیوار به دیوارم یه پسر عذبه به اسم آقای "سین" که بدجوری معتاد و لاغره و موهای بلند و مشکی ای داره و احتمالا توسط خانواده اش ترد شده!

گاهی بوی چیزایی که استفاده میکنه تا خونه من میاد و گاهی آهنگ های خیلی فاز داره خیلی بلند میزاره که واقعا ایجاد مزاحمت میکنه!

خونه های دیگه هم داستان خاص خودشونو دارن اما خب در این پست خیلی جای بحث و گفتنشون نیست.

دیوار به دیوار ساختمون ما یک باغه که یه سگ خیلی بزرگ داره ازین دوبرمن ها که پلیس ها هم دارن واسه کشف مواد مخدر!

شبا که میشه از روی آزار شروع میکنه پارس کردن!

تنهایی و سکوت خونه هم که به کنار!


همه اینا باهم یه طرف! نمیدونم چرا هرکسی که میاد یکی دو روزی مهمونم میشه اولین چیزی که میپرسه اینه که "اینجا نمیترسی؟"

خب به فرض هم که بترسم! این شرایط منه! باید بهش عادت کنم! اصن بترسم که چی! اصن از چی بترسم؟؟؟؟


شاید قبلا میترسیدم! الانم اگه به چیزای ترسناک فکر کنم شاید بترسم!

ولی وقتی میدونم سایه ای که روی دیواره نتیجه تابیده شدن نور به یه جسم تاریکه دیگه ترسی برام نمیمونه!

وقتی میدونم توانایی کشتن پشه، سوسک، مارمولک و هر حشره احتمالی دیگه ای رو دارم چرا باید بترسم! 

من شجاعم و قهرمان زندگی خودم 

سیزدهم . پریشانی!

میگن سیزده عدد نحسیه ها! میخوام توی شماره سیزدهم براتون یه چیز ناراحت کننده تعریف کنم که واقعا اتفاق افتاده برام! این نحسی تا آخر عمر قراراه روی این عدد بخت برگشته بمونه!


سه شنبه نشسته بودم تک و تنها و یکم حال نامشخص داشتم! ینی نه میدونستم شادم! یا ناراحتم! یا خوشحالم! یا چیم!

یه دفه از توی ذهنم گذشت که وااای باید گریه کنم! واااییی جمعه قراره اتفاق بدی بیافته! باید خیلییی براش گریه کنم!

انگار یه نفر نشسته بود رو به روی من اونور این میز و داشتیم باهم صحبت میکردیم!

بهش گفتم  : مطمئنی خودش بود؟ مطمئنی تصادف کرده؟ پس چرا کسی چیزی به من نگفته!

-آره بابا مطمئنم! چرا باید بهت چیزی بگن! مگه تو چیکاره اشی! شاید قبلا در حد یه دوست بودی ولی الان هیچی!

-آخه چطور ممکنه! اون که خیلی موتور سوار خوبی بود، مگه میییشه تصادف کرده باشه

-چرا نشه، بالاخره اتفاقه دیگه، اصن من خودم دیدمش که افتاده بود کف زمین و اطرافش پر خون! تموم کرده بود...

-ینی چی آخه، توی این شهر هزار تا موتور سوار هست، چندین نفرشون هرروز تصادف میکنن! دلیل نمیشه اون باشه؛ تو که اصن اونو از نزدیک ندیدی!

-آقا موتورشو که دیدم افتاده بود کف خیابون ... مگه موتورش آبی نیس؟

-هست!

-مگه زینشو پارچه ارتشی نزده؟

-زده!

-پس خودش بود! اصن الان عکس اعلامیه فوتشو نشونت میدم تا باور کنی...


حتی توی اون لحض عکس اعلامیه اش رو هم دیدم! عکسی رو زده بودن بالاش که مامانش قبلا گذاشته بود بک گراند گوشیش تا به دخترا نشون بده و با پسر خوش قد و بالاش پز بده...


باورم نمیشد... انقدر گریه کردم که تمام دلم خالی شد... 

ولی بعد به خودم اومدم و دیدم هنوز که چیزی نشده! چرا باید ناراحت باشم! اینا فقط توهمات و تصورات ساخته ذهن بیمار منه...


-----------------------------------------------------------------


تا اینجای کار رو بخونید من باید برم پی ناهار درست کردن! مهمون دارم. بعدشم احتمالا باید برم کلاس ولی حتما تا عصر یا شب میام و کاملش میکنم 


------------------------------------------------------------------


ادامه :

خلاصه ما تا جمعه رو با پریشونی و نگرانی و گریه گذروندیم و جمعه شد و دیدیم هیچ خبری از دوستی که این توهماتو براش زده بودم نیست...

دلم یهو شور زد... پی ام دادم بهش و حالشو پرسیدم...

باورم نمیشد همون روز واقعا تصادف کرده بود! رگ دستش پاره شده بود و عکسایی که واسم فرستاد دقیقا همون صحنه هایی بود که ممن تو خواب دیده بودم... چقدر براش ناراحتم که تصادف کرده و چقدر خوشحالم ازینکه حالش خوبه...


دوازدم . منه این روزها

دارم برمیگردم به روزهایی که دوسشون دارم

روزایی که از شدت خستگی خوابم میبره و وقت واسه سر خاروندن ندارم

حتی نبود وای فای رو بعضی جاها دیگه اصلا حس نمیکنم! نمیرسم همه پستای اینستا رو چک کنم! نمیرسم بعضی کپشن ها رو چندبار بخونم! نمیرسم گروهایی که الکی عضوشون بودمو همراهی کنم!

درس و زندگی شروع شده دیگه! میخوام شروع خیلی خوبی داشته باشم ، میخوام از همه روزام لذت ببرم  روزایی که قراره خیلی دوسشون داشته باشم 

رفت و آمد طولانی و مشغله های دانشگاهو واقعا دوس دارم. به نظرم زیاااادی بیکار مونده بودم 

آدم وقتی یه مدت از یه چیزی دور باشه تازه قدرشو میدونه!

پیش به سوی روزا و امتحانای سخت 

من ببر صبرم