فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

خودم

خودم خاستم که بهش نزدیک شم

خودم هم میتونم ازش دور شم

به خانه برمیگردیم

هنوز مهمونا توی خونه ان

خونه مث زمین جنگ شده که الان افتاده دست دشمن

من نمیتونم تسخیرش کنم ولی فعلا مجبورم یه قرار داد بنویسم که اونجا بشه خاک بی طرف و بتونم برم توش زندگی کنم.

دیگه هیچ جا رو واسه موندن ندارم 

امروز زیر زیرکی رفتم پی خابگاه

خیلی ناراحت بودم البته

اگه خابگاه میگرفتم زندگیم دو قسمت میشد، حتی سه قسمت!

هر وسیله یه جا!  و واقعا به تمام معنا آواره میشدم!

خوب شد گفتن خابگاه نمیدن بهم

حالا دیگه مجبورم بسازم و بسوزم با همین وضعی که دارم

مجبورم برم خونه و ای کاش بتونم دشمن رو از خونه بیرون کنم :(

تولد

بالاخره تولدم رسید

خونه پر از مهمونه و من فرار کردم ازونجا

اومدم خابگاه پیش دوستم و حتی تبریک هم نگفت بهم که!

کادو هم که هیچی

کیک هم که هیچی

شمع هم حتی هیچی

تولدم توی تنهایی مبارک :)

به تاریخ 28 اردیبهشت 1397

الهه ی 25 ساله

یکم برگردیم عقب؟

کاش برمیگشتیم به زمانی که یاهو مسنجر بود

همین جوری بعضی وقتا میرفتیم چت روم

با یه غریبه چت میکردیم

حرف میزدیم سرگرم میشدیم چند ساعتی

این دنیای جدید یه جوریه آدم نسبت به همه بی اعتماده، حوصله کسیو نداره، دلش میخاد همش تو تنهاییش زار بزنه

خسته شدم از وضیعتی که توش گیر افتادم :( 

مجید

اسم خرگوشمو گذاشتم مجید. خیلی بچه آروم و جیگریه

ولی خدا رو شکر یکم کم فعالیته

ینی بازیگوشی نمیکنه

مث خودم تنبله

همشم دنبال غذا میگرده که بخوره

خیلی دوسش دارم خیلی خیلی خیلی خیلی