فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

گوگل مپ

گوگل مپ رو با لب تاب باز کردم

بالای تهران بود

دیدم یه سری جاها رو علامت زده

زوم کردم دیدم خونه مون که توی گوشی علامت زده بودم روش مشخصه

دانشگاهو که توی گوشی فیوریت زده بودم هم روش مشخص شده

حقیقتا کففف کردم از این پیشرفت تکنولوژی که همه چیو به هم وصل کرده


دلتنگ که میشم گوگل مپو باز میکنم میرم روی لوکیشن خونمون

جایی که مامانمینا هستن 

سعی میکنم  فکر کنم الان اونجا چجوریه

هوا

شروع

همونجوری که هرچیزی شروعی داره پایانی هم داره

ولی شروع یه سری چیزا مث پایان یه چیز دیگه اس

شروع بدی پایان خوبیه

شروع دوستی پایان تنهاییه

شروع سیاهی پایان سفیدیه

شروع خوشبختی پایان بدبختیه


دارم میرم سمت شروع یه سری چیزا

چیزایی که خیلی مبهمه برام

چیزایی که شاید پایان نداشته باشه و شاید شروع یه چیز دیگه پایانش باشه


بعضی وقتا دلم میخاد یه "حضور" قوی تر از خودم وجود داشته باشه که دستمو بگیره و راهو نشونم بدهکه نکنه یه وخت پامو کج بزارم و خطا برم

بعضی وقتا هم دلم میخاد زندگیم سراسر جبر باشه و بدون اختیار پیش برم که تهش به سعادتی که قراره ابدی باشه برسم

یا حداقل یه چیزی باشه که تهشو نشونم بده

بدونم چند سال دیگه قراره پیش برم و چیکارا قراره توی این چن وخته بکنم و راهم آسون تر باشه


فک کنم اینا همش به خاطر تنبلیه

سختمه کارای سخت بکنم و راهای سخت برم

سختمه سختی بکشم :))

راحت طلب تر از من فک کنم آفریده نشده


خدایا خودت همه چیو بخیر بگذرون


خدایا

خدایا چیکار کنم

چجوری بگذرونم این روزا رو

بدجوری از تنهایی میترسم، نمیتونم تحمل کنم دیگه 

ولی چه چاره که کسیو که دوس دارم جسمش بهم نزدیکه و روحش کیلومترها ازم دوره

کاش یکبار برای همیشه میومد پیشم و میموند

کاش خانواده ام رو داشتم

کاش تنهایی و سکوت این خونه اینقدر آزار دهنده نبود برام


کاش انقدر لوسم نمیکرد

کاش ضعیف نبودم 

کاش جلوی اون همه آدم امروز نمیزدم زیر گریه

گریه ای که حتی دلیلش هم برام مشخص نیست

خستگی امونم رو بریده و به هیچی نمیتونم چنگ بندازم


-------------------------------------------------------


خدا کجاست؟

چرا هست؟

چرا به وجود اومده؟

منظقی نیست که این خدایی که بهش میگیم خدا ساخته ی ذهن خود ما باشه؟ اونم به خاطر نیاز هایی که داریم؟

به خاطر اینکه یه چیز محکم میخاعیم که وقتی تنهایی و بدبختی امونمونو بریده بهش چنگ بندازیم و ازش کمک بخواهیم؟

به خاطر این نیست که یکی احساس نیاز کرده به اینکه باید یه چیزی باشه که باهاش جامعه رو کنترل کنه؟