فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

لانگ تایم نو سی!

خیلی خیلی خیلی  وقت بود که ننوشته بودم و امروز یهویی دلم خاست بیام اینجا بنویسم. از همه روزایی که گذشته و همه اتفاقایی که افتاده توی این مدت.

هنوز با خودم درگیر کشمکش هستم. هنوز موفق نشدم وزنمو کم کنم. هنوز موفق نشدم روی خودم تمرکز کنم. هنوز رابطه امو با آلفرد قطع نکردم و تازه یه سری درگیری های جدید هم به زندگیم اضافه کرده ام!

نمیتونم همه چیو توی لیست خوب ها و بدها بزارم. چونکه هیچ کدمومشون خوب مطلق نیستن.


مثلا توی این مدت که نبودم مرتبا پیش مشاور میرفتم. خوبیش این بود که حس خوبی به خودم داشتم و احساس میکردم دارم برای خودم یه قدم مثبت برمیدارم. بدیش هم این بود که فکر کردن و تصمیم گیری برام خیلی پیچیده شده بود و داعما خودمو و کارامو زیر سوال میبردم و هم اینکه پول زیادی بابتش میدادم.


مثلا توی این مدت یه کار جدید شروع کردم. میرم توی کافه کار میکنم. خوبی اولش اینه که پول در میارم. یه منبع اضافه است. خوبی دومش اینه که کافی درست کردن رو یاد گرفته ام. کافی های مختلف و ..... و خب توی مغازه هم به زبان فرانسوی با مشتریا صحبت میکنم که خیلی بهم کمک کرده.

بدیش اینه که آخر هفته ها سر کارم و نمیتونم درست حسابی استراحت کنم.


مثلا با یکی دوست شده ام و موو این کرده و داریم باهم زندگی میکنیم. الان بزرگترین و پیچیده ترین مساله ذهنم شده این قضیه. اولش همه چی خیلی راحت و ساده به نظر میرسید اما الان هرروزی که میگذره داره برام پیچیده تر میشه که خب میفهمم این بازی ایه که ذهن من داره شروع میکنه برای ایجاد نارضایتی.... ولی اگه این بازی نباشه و واقعا ناراضی باشم چی؟


خلاصه که دنیام خیلی پیچیده شده. کاشکی میتونستم با جزییات بیشتری بنویسم و حرف بزنم. کاشکی انقدر بسته نبودم