فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

دو ماه و هفت روز

توی یکی دو روز گذشته هرروز داره به شمار دوستام اضافه میشه.

احساس خوبی دارم. نه که خوشحال باشم ها! نه! ولی میبینم دارم از پس زندگی بر میام.


--------


چند روز پیشا زنگ زدم خونه دیدم مامانم ماسک گذاشته و از بقیه با فاصله نشسته و یهو گفت کرونا دارم! دلم هرررری ریخت که چه خاکی به سرم بریزم من

خدا رو شکر حالش خوبه و فقط مشکل تنفسی به خاطر استفاده زیاد از الکل و وایتکس بوده! توی همه چی زیاده روی میکنه دیگه 


--------


آلبوم جدید نامجو! آلبوم جدید نامجو چقده خوبه آخه لامصب

هرروز اومدن و برگشتن توی مسیر (۲ ساعت از روز میشه) همش دارم آهنگاهشو گوش و میدم و هردفه میرسه به تیکه ی «روح چه مستهلککم» بغض چنگ میزنه ته گلومو



--------


باید تمرکز کنم

بیشتر

روز سوم

امروز روز سومیه که رابطمو با آلفرد قطع کردم.

دیشب رفتم باشگاه ورزش کردم و حالم خیلی بهتره. در کل که از خستگی جون دادم آخره شب :)) اومدم بدو بدو شام درست کردم و کلی راه رفتم تا باشگاه و ورزش و ... ساعت دوازده و نیم به زور وقت شد که بتونم برم توی تخت. بخاطر همین یکم خسته ام الان ولی خب حال دلم خیلی بهتره.

یه چیزی که سر حال تر نگهم میداره فکر کردن به این قضیه اس که من هیچیو از دست ندادم! نه فقط در مورد آقای آلفردها! که بله در مورد ایشون هم همینه قضیه ولی خب در کله زندگیم با این جریانات و دور شدن و ... هیچیو از دست ندادم!

چون ایران هم وضعیت همین بوده و حتی شاید بدتر! حداقل الان دستم توی جیب خودمه و میتونم خیلی مستقل تر تصمیم بگیرم و زندگی کنم.


دوماه و سه روز شده که از خونه دورم! دووووووووور


ده سال پیش

ده سال پیش یه دوستی داشتم که اسمش «ی» بود!

جونمم واسش میدادم. فکر کنم اولین دوست صمیمی کل زندگیم بود. اونم حسابی منو تحویل میگرفت. بعد از یه مدت رابطمون به فنا رفت و با دروغایی که میگفت همه چیو خراب کرد. الان داشتم به سخت ترین روزای زندگیم فکر میکردم. قطعا وقتی رابطمون خراب شده بود یکی از سخت ترین لحظات زندگیمو میگذروندم و فکر میکردم دیگه هیچ وقت نمیتونم دوست پیدا کنم!

ولی زندگیم تموم نشد و من ادامه دادم و دوست پیدا کردم.

ازش یه عکس ۳*۴ یادگاری داشتم و یه تیکه کاغذ که روش واسم شعر نوشته بود.

نوشته بود:

اگر ماه بودم به هرجا که بودم سراغ تو را از خدا میگرفتم

وگر سنگ بودم به هرجا که بودی سر رهگذار تو جان میگرفتم

اگر ماه بودی به صد ناز شاید شبی بر لب بام من مینشستی

وگر سنگ بودی مرا میشکستی 

مرا میشکستی ...


خلاصه که ازین لحظه های سخت توی زندگیم کم نبوده و بعد از هیچ کودوم هم نمردم!

فقط خودمو بغل کردم و محکم تر از قبل شدم.

درست میشه همه چی....

هوم سیک

احساس میکنم از پسش بر نمیام. بعد از گذشت دو ماه کاملا احساس ضعف و ناتوانی میکنم. نمیتونم واقعا تنهایی نمیتونم ادامه بدم.

دیشب داشتم فکر میکردم بهتره جمع کنم و برگردم ایران. ینی تصمیم داشتم امروز صبح واقعا برگردم. ولی یکم که بیشتر فکر کردم دیدم خانواده ام با یه امیدی منو فرستادن اینجا. توقع دارن به جاهای خوب برسم. نه که دست از پا دراز تر برگردم و تازه با یه کوه ناراحتی برم پیششون!


احساس میکنم اینجا هیچ وقت واسم خونه نمیشه. دیشب ماه رو توی آسمون دیدم. فکر کنم از آخرین بارایی که توی ایران میرفتم توی تراس اتاق و ماه رو نگاه میکردم اینجا ماه رو ندیده بودم! دلم لک زد واسه تراس. واسه سیگار. واسه دو نفره نشستن و حرف زدن.


شبا همش خوابای آشفته میبینم. همش دارم فرار میکنم. توی موقعیت های مختلف و سناریوهای مختلف فقط دارم فرار میکنم. دیشب عجیب ترینشونو دیدم. 

خاب دیدم داشتم میرفتم پارک لاله پیش دوستام و رسیدم به جایی که باهاشون قرار داشتم. بعد دیدمشون و رفتم نزدیک و یهو دیدم اینا دوستای من نیستن و فقط شبیه دوستای منن. اونا هم گفتن نه باید پیش ما بمونی و حق نداری بری. با ترس شروع کردم به فرار. رفتم توی یه ساختمون ازین اتاق به اون اتاق و ازین طبقه به اون طبقه. فقط داشتم فرار میکردم که بهم نرسن و نتونن منو بگیرن. عجیب بود خب....


شاید بهتره برم پیش یه مشاور. ولی انقد هزینه اش بالاس که نه الان نه هیچ وقت دیگه نمیتونم از پسش بر بیام.

استرس از یه جایی توی دلم شروع کرده داره هی گنده تر میشه. همیشه پتانسیل گریه دارم. از جمع صد برابر گذشته فرار میکنم و دیگه با هیشکی دلم نمیخاد حرف بزنم.

کاشکی اوضاع یکم بهتر بشه.

کاشکی بتونم سرپا بشم.

کاشکی بتونم زندگیمو خوب بسازم.