فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

نازنین

ای نازنین! دلم میخاد یه کاغذ و قلم بردارم و به تو بنویسم

به تویی که مدت هاست جواب هیچ کودوم از نامه هامو ندادی

چطوره اول با این بیت شروع کنم " تو همانی که دلم لک زده لبخندت را..."؟

شایدم بهتره به روی خودم نیارم که چقدر دلم برات تنگ شده و مثل خودت محکم و قوی باشم

نباید بنویسم چقدر به عطرت معتاد شدم، ولی انقدری هست که دلم میخاد دنبال هر غریبه ای که عطر تورو زده توی خیابون راه بیافتم

نباید بنویسم تو که نیستی همه چراغا رو خاموش میکنم تا جای خالیت رو توی تاریکی نبینم


بهتره از اخبار اینجا برات بنویسم،بنویسم هوای شهر چقدر آلوده اس و تو چقدر خوش شانسی که نیستی تا این همه سرب رو دوتایی نفس بکشیم

شایدم از طعم غذاهای رستورانایی که بدون تو میرم ...

میتونم از کلاغای سیاه شهر بنویسم یا از گربه هایی که بی تفاوت اجازه میدن آدما از کنارشون رد بشن

از سرمای زمستونه شهر بنویسم و از برف و بارونی که قرار نیست حالا حالاها بباره

کاش بیایی قبل تموم شدن زمستون

کاش سرمای بهار امسالمون رو تو ببری



-----------------------------------------------------------------------

امروز رفته بودم دکتر زد دماغمو شکوند

هیچی دیگه تا چند وقت توی خونه زندانی ام تا گچش رو باز کنم

خیلی سخته توی خونه موندن :(

سرگردون

چرا انقد سرگردونم

حیرونم

وایسادم وسط یه دایره بزرگ هی میچرخم و دور و برمو نگاه میکنم

دنبال یه گوشه ی امن میگردم

یه جایی که بچپم توش

دلتنگی اذیتم نکنه

غصه نیاد سراغم

گریه چشامو خیس نکنه


احساس میکنم دیگه اصلا تعادل روانی ندارم

با همه میخام دعوا کنم

هربار که پلک میزنم انگار محیط اطرافم گرد تر میشه

بدون گوشه تر

میپیچه به خودش که منو بزنه زمین


خونه که هستم حالم بهتره

خلوت تره

گوشه ها بیشتره

از در که میام بیرون انگار یه سری آدما دوره ام کردن

انگار من اون وسط مبارزه میکنم که بقیه با دیدنش سرگرم بشن

مث گلادیاتورا میشم ولی نه... اونا قوی ان، من فقط سعی میکنم فرار کنم. از خودم، از فکرم، از هرچیزی که توی سرم داره منو به مبارزه میطلبه

کاش پا میشدم میرفتم خونه

پیاده میرفتم خونه

اینجوری سه چهار ساعت وقت دارم فکر کنم

وقت دارم خودمو نابود کنم

فکر کردنم مث عملیات انتحاری شده که وسط مغزم اتفاق میافته

هم مغزمو نابود میکنه هم خودمو


کاش دنیام جور دیگه ای بود

چشمامو که میبستم صدای پرنده ها رو میشنیدم رو درختای سرسبز

صدای آب روون

نفس عمیق که میکشیدم اکسیژن میدادم توی ریه هام


یا نه اصن صدای موجای دریا رو ممیشنیدم

با مرغای ماهی خوار

کنار یه ساحل خیلی بزرگ و دور افتاده روی ماسه ها دراز کشیدم

دارم زندگی میکنم

چشماتونو ببندین و با من ببینین

بی عنوان

وقتایی که راه میرم گذر زمان رو حس نمیکنم

یه هدفون بزارم توی گوشم و غرق فکر و خیالم بشم میتونم ساعت ها و کیلومترها برم

وقتی متوقف میشم تازه میفهمم چه بلایی سر مغزم آوردم 

فکرایی که یواش یواش روح آدمو میخراشن

متوقف بشی باختی

سعی کن توی فکرات زندگی کنی

متوقف بشی با حقیقتش روبرو میشی

ادامه بده

نزار تموم شه

هم صحبت

یه وقتایی شدیدن احساس میکنم نیاز دارم با یکی صحبت کنم

کسی که نیست!

کسی که نمیدونم حتی اگه قرار بود باشه چه ویژگی هایی میداشت!

وقتی همه رو از خودم میرونم و همه رو دور میکنم 

تو این روزا دلم یه دوست مجازی میخاد

یه هم صحبت که بفهمتم و سرگرمم کنه


شما اینجور وقتا چیکار میکنین؟

بی عنوان

مث همیشه سرگردونم

نمیفهمم این همه خود خوری واسه چیه

نمیفهمم دارم چیکار میکنم یا اصن میخام چیکار کنم

حالم یه جوریه که نمیشه گفت خوبه

با خودم میجنگم

موفق میشم خودمو شکست بدم؟

من کجای داستان خودم ایستادم؟

خدا اگه هست اون کجاس؟

میبینه با چه سختی ای دارم میجنگم؟

کمکم میکنه؟

خسته ام

ولی خابم نمیاد

روتو برگردون