فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

بحران 27

ذهنم داره با تقویم میلادی سینک میشه. هروقت میخام ببینم ایران امروز چندمه میرم سایت تایم دات آی آر.

الان رفتم دیدم 21 روز دیگه تولدمه!

اون موقع که ایران بودم وقتی عید بود و تعطیل بودم و میرفتم پیش خانواده واسم کادوی تولد میگرفتن. مخصوصا خواهرم. پارسال واسم یه جفت گوشواره ی خیلی خوشکل گرفت و چنتا انگشتر ازین کوچیکا که همشو باهم میشه گذاشت.

پارسال اولین سالی بود که روز تولدم بلیط نخریدم و نرفتم پیش خانواده. همیشه یه تولد معمولی داشتم و یه کیک شکلاتی و کادو و بادکنک و من و مامان و بابا و خواهر و برادرم. پارسال ولی نرفتم! موندم پیش آقای آلفرد. ماه رمضون بود. خوب یادمه که چقد ذوق و شوق داشتم واسه تولدم. گفت واست کیک میگیرم. ولی روز تولدم کلن فراموش کرد... بعدشم شاکی شد که چرا یادم ننداختی میخاستم واست کیک بگیرم. با تاخیر یک هفته ای واسم یه کیک قرمز گرفت که وسطش خامه ی سفید داشت!

من که عاشق کیک شکلاتی بودم! حالا یه کیک قرمز داشتم که حتی خامه اش هم شکلاتی نبود!

امسال حتی ایران نیستم که بتونم برم پیش خانواده ام. به هیچ کودوم از دوستای اینجا هم تاریخ تولدمو نگفتم. از فیس بوک، توییتر، لینکدین، اینستا و هرجایی میشد فهمید تولدم کیه هم حذف کردم تاریخ رو. امسال میخام فقط اونایی که واقعا یادشونه تولدمه رو پیدا کنم. البته یکمم ناراحتم. سنم داره زیادتر از اون چیزی که همیشه بهش فکر میکردم میشه و همچنان چیزایی که دوست دارم رو ندارم! همچنان از زندگیم راضی نیستم!

27 تمام میشه! خیلی ترسناکه ها! قبلن فقط فکر میکردم بحران 30 سالگی داریم. الان هرسال میبینم به تولدم که نزدیک میشم ترس برم میداره که حواست باشه ها و وارد بحران میشم! اون موقع ها که خوابگاه بودم هرسال سعی میکردم روز تولدمو بپیچونم و خابگاه نباشم. میرفتم پیاده روی های طولانی مدت. که بچه ها رو نبینم. که واسم تولد نگیرن. که تولدم نشه. که یه سال بزرگ نشم.

امسال که روتین خانوادگی هرسال رو ندارم. تولد هم نخواهم گرفت احتمالا. کادو هم نخواهم داشت.

من عاشق کادو گرفتنم، ولی از الان باید خودمو واسه یه روز سخت آماده کنم.

یکی دو روزه هروقت با مامانم حرف میزنم رقیق میشم، بغض میکنم. واسه من سخته، واسه اونا سخت تر احتمالا.

----

یه مقاله توی یه ژورنال خیلی خفن سابمیت کرده بودم که ریجکت شد. حالا دارم سعی میکنم با ویرایش اون مقاله خودمو سرگرم کنم نفهمم دور و برم چی میگذره.

----

شما با تولدتون چجوری برخورد میکنین؟ دوسش دارین؟ شما هم از بزرگ شدن فرار میکنید؟

نظرات 1 + ارسال نظر
یک دختر یکشنبه 7 اردیبهشت 1399 ساعت 23:07 https://girlinterrupted.blogsky.com/

به شدت از بزرگ شدن فرار میکنم. معمولا تولد نمیگیرم و به واسطه ی درس خوندن تو شهری دور تر از خانواده روزهای تولدم تنها بودم. خیلی بخوام ویژه باشه برای خودم کادو میخرم.

مثل منی پس تقریبا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد