فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

چه خبرا؟

همین که آدم میاد اینجا یکم از روزمرگی هاش مینویسه هم خیلی خوبه. هردفه میام اینو میگم و به خودم قول میدم که مرتب بیام سر بزنم و بنویسم

ولی خب بعد یه مدت میبینم وقت ندارم (هرچند وقت زیادی هم نمیگیره) و میخرم


7 مهر تافل ثبت نام کردم بالاخره

در حال حاضر هرروز زبان میخونم و فقط همین

خانواده هم هنوز هستن و یکم عادت کردم به حضورشون ولی نه اونقدی که بخام بمونن :)) زودتر باید برن

آلفرد هم هست همچنان

هیچ تغییر خاصی توی زندگیم ندادم از آخرین باری که اومدم اینجا بجز اینکه موهامو رنگ کردم :)) و البته وزنم هم اضافه شده به شدت :)) که خب چیزای خاصی حساب نمیشه

با دوستام هم قطع رابطه کردم

نه که قطع ولی خب الان یک ماه بیشتره که از هیچ کودوم خبر ندارم دیگه

زیادی همشون متاهل شده بودن و همین که هی پز شوهرشونو میدن خیلی میرفت روی اعصابم

همین که خیلی وقتا شرایط منو درک نمیکنن هم همین طور


یه اخلاقی که دارم اینه که اگه اسم دوست رو روی کسی بزارم ازین آدم های i will be there for you میشم براش و اینجوری میشه که سطح توقعشون به طبع میره بالا

بعد اگه یه روز یکم درگیر باشم و نتونم توی ساده ترین کاراشون حضور پیدا کنم اونوخته که انگار دنیا رو از من طلب دارن!


یادمه سه سال پیشا سر تحویل یه پروژه ای خیلی عجله داشتم و باید تمومش میکردم و سریع میرفتم فرودگاه چون پرواز داشتم، رعنا اومد گفت میشه کمکم کنی؟ بهش شرایطمو توضیح دادم و گفتم که نه! اونم خیلی شاکی گفت "مردشورتو ببرن که هیچ وقت خیرت به آدم نمیرسه!" و ازین شاکی بود که دو روزه همه اش داره پروژه انجام میده و هنوز تموم نشده ! و توقع داشت من کمکش کنم! و با اون شرایط... انقدر این حرفش برام بد بود که بعد سه سال عین جمله اش یادمه!

یا مثلا دوتا دیگه از دوستام که تولد گرفته بودن و من یه کار خیلی مهم داشتم و نمیتونستم برم، انقد یکیشون ازم شاکی شد و بهم فحش داد که یه جورایی مجبور شدم برم! و امسال همون آدم ها اصلا براشون مهم نبود که تولد من کیه!

ینی این مدلی ان که حتی نه هم بهشون بگم ازم شاکی میشن!

یا بازم بخام مثال بزنم همین چند وقت پیشا یکی از دوستام گیر داد و گفت که بیا بریم باشگاه و من هی بهش گفتم تو خانه داری بیکاری ولی من خیلی درگیرم وقت ندارم! گفت تو نیایی من نمیتونم برم و فلان و میومد در خونه منو به زور میبرد! ینی واقعا مجبووور شدم ثبت نام کنم و بعد سه جلسه که نتونستم برم خودشم دیگه نرفت و هم پولم به فنا رفت و هم کلی حرف شنیدم ازش!

حتی بازم یه مثال دیگه توی ذهنم هست که دوستم سر اینکه باهاش نرفتم سه تارشو بده تعمیر کنن و تنها رفت (با وجود اینکه هیچ قولی بهش نداده بودم ازم شاکی شد)

آخ آخ ببینین چی یادم اومد!

پنج سال پیش یکی از دوستام میخاست یه کلاسیو با دوست پسرش برداره ولی ظرفیت کلاسه پر شده بود و از قضا من هم اون کلاسو داشتم. اومد بهم گفت میشه تو حذف کنی و من درسو بردارم؟ و میدونست شرایطم یه جوریه که اگه درسو حذف میکردم باید یک ترم اضافه تر میموندم توی دانشگاه! و وقتی بهش گفتم نمیشه اینکارو بکنم یکی دو ماه باهام قهر بود!

واقعا من باید دوستیمو با همچین آدمایی حفظ میکردم؟؟؟؟



عجب خاطره هایی یادم اومدا!


--------------------------------------------------------------

اومدم توی راه روی دانشکده نشستم و دارم مینوسیم که یکم آروم شم! از چی آشفته ام؟ نمیدونم که!

ینی میدونم به چی مربوط میشه ولی نمیدونم چرا! چرا همیشه آشفته ام

یه حرفایی توی دلمه که نمیخام اینجا تایپ کنم ولی دوست دارم به یکی بگمشون

با یکی راجبشون صحبت کنم

هرچقد هم کسی نتونه کمک کنه ولی بازم به نظرم حرف زدن با یکی که بدون اینکه قضاوتت کنه حرفاتو گوش بده خیلی کمک میکنه به آدم

بهرحال که منم آدمم دیگه!


----------------------------------------------------------------

من ازون آدماییم که به شدت متنفرم از تغییر

و حالا دارم خودمو توی یه سیل زیادی از تغییرات قرار میدم

میترسم واقعا میترسم از رفتن

اون موقعی که داشتم از دانشگاه قدیمی فارغ التحصیل میشدم زیاد سخت نبود برام، اونجا دوستایی داشتم(که توی قسمت اول حرفام گفتم) که ارتباطمون بیشتر بیرون از دانشگاه بود و از خود دانشگاه هم خیلی دل خوشی نداشتم ولی خب همین که درس خوندن داشت تموم میشد و وارد یه مرحله جدید از زندگی میشدم برام تا حدودی سخت بود!

اینجا ولی انگار آدما روی ساختمونن! ینی یه روزی اگه برم ازینجا دیگه این آدما رو هم نخاهم داشت! و رفتن ازینجا شاید همزمان بشه با رفتن از همه جا

از همه ی جاهای دوست داشتنی و غیر دوست داشتنی!

از دانشگاه از تهران از ایران....

آدمای جدید و زندگی جدید و محیط جدید چقد میتونه ترسناک باشه؟ خیلی خیلی!