فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

چهل و چهارررررم. لعنتی ها

چرا همه چیزای خوشمزه اینقد لعنتی ان؟؟

چیییپسس، پفکک ، پیتزااا، سیب زمینی سرخ کرده...

همشون به شدت لعنتی و چاق کننده هستن

چهل و سوم. خاطرات

یادته دفعه اولی که باهم کانتر بازی کردیم و توی یه تیم بودیم؟؟

تو همش پشت سر من میومدی و حواست بود من تیر نخورم...

یادته بعدها توی یاهو مسنجر بازی میکردیم؟ نه من دلم میخاست تو ببازی و نه تو دلت میخاست من ببازم!

حتا مدت ها بعد که توی تلگرام X-O بازی کردیم هم همین طوری بودیم...

امشب وقتی بعد از مدت ها داشتم با " یکی " تخته بازی میکردم و احساس کردم دارم میبازم ، چقدر دلم میخاست تو جای اون آدم بودی و نمیزاشتی ببازم!

چقدر باختن بده ها... حتما تو اینو میدونستی که هیچ وقت نمیزاشتی ببازم :)

چهل و دوم . در ادامه...

در ادامه ی انتهای یادداشت قبلی باید به اطلاعتون برسونم که هروقت از ساعتی که باید میخابیدید، گذشت؛ دیگه نخابید!!!!

نتیجه اش این میشه که دیگه صبح بیدار نمیشید و به کلاستون نمیرسید :))

چهل و یکم. چه کنم؟

فکر کن هوا اینقدر سرده که احساس میکنی استخونات هم دارن یخ میزنن! کلی لباس گرم پوشیدی، کلاه بافتنی زدی سرت، شال گردنتو محکم پیچوندی دور گردنت و تا دماغ رفتی توش که یخ نزنی، دستاتو گذاشتی توی جیبت و داری آروم آروم میری تا برسی خونه... یهو ... یکی داره میاد سمتت که خیلییی شبیه اونیه که یه زمانی خیلی دوسش داشتین و حالا دیگه نیست... اول تعجب میکنی، بعد اشک خود به خود از چشات سرازیر میشه ... بعد سعی میکنی دقیق ببینی ... قدش ... موهاش... استخون بندی صورتش ... نکنه خودشه؟ اگه خودشه اینجا چیکار میکنه؟ منو شناخته؟

سرجات خشک میشی و فقط نگاهش میکنی ... و اون با یه لبخند از کنارت رد میشه... ینی واقعا خودش بود؟؟؟ اونجا چیکار میکرد؟؟؟ چرا هیچی نگفت و رد شد؟؟


-----------------------

8 صبح کلاس دارم اگه بخام بهش برسم باید 7 حرکت کنم و برای همین باید 6 بیدار شم! الانم که ساعت 2عه! می ارزه بخابم؟؟

چهل. دوست

یه چیزی که برام مشخص شده اینه که من آدمیم که محیط اطرافم زیاد روم اثر میزاره، شاید خیلی از ماها اینجوری باشیم البته. محیط اطراف منظورم دوستامه، تاحالا به این فکر نکرده بودم که دوست هامو باید چجوری انتخاب کنم ! چه معیارا و ملاکایی برای یه دوست خوب مناسبه، مثلا شاید یکی بگه مودب باشه، یکی بگه اهل مطالعه باشه؛ یکی بگه اهل خوشگذرونی باشه...

الان که بهش فکر میکنم میبینم ترجیح میدم دوستام آدمای مثبتی باشن که اهل مطالعه درسی و غیر درسی باشن، آدمایی که باهاشون حرف برای گفتن زیاد داشته باشم، آدمایی که مثل خودم عاشق پیاده روی های طولانی مدت باشن، آدمایی که براشون اهمیت داشته باشم نه اونایی که بگن بودی باش نبودی هم به ما ربطی نداره کجایی! آدمایی که وقتی باهاشون وقت میگذرونم بتونم بخندم، شاد باشم ... 

و اینکه بتونم خودم باشم، نه اینکه منو مجبور کنن اون چیزی باشم که اونا میخان و شبیه خودشون باشم و همچنین آدمایی نباشن که منو قضاوت کنن!

دوست هایی رو هم دیدم که فقط کنار من دوست بودن و پشت سرم از هزار تا دشمن بدتر بودن! اینا رو هم میخام پیدا کنم و بزارم کنار!


شاید اصلا چون تاحالا به این چیزا فکر نکردم نتونستم دوست واقعی برای خودم پیدا کنم! شاید هم خودم برای اونایی که سعی کردن برام دوست واقعی باشن دوست خوبی نبودم!


باید دوستامو فیلتر کنم 


----------------------------


اینجا چقد خوبه آدم میتونه زیاد فکر کنه زیاد حرف بزنه کسیم ازش شاکی نشه چقد حرف میزنی یا چقد پست میزاری