فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

خلاصه ی اخبار من

سر همه اتفاقای یهویی که توی زندگیم میافته به خودم قول میدم که بیام اینجا و ثبتشون کنم. ولی هیچ وقت فرصتش پیدا نمیشه.

همه چی یهویی آدمو درگیر خودش میکنه و فراموش میکنم که اینجایی هست!

ذهنم این روزا خیلی درگیر چنتا مساله اس.


اول اینکه چرا آدم هیچ وقت قانع نمیشه به چیزی که داره! پارسال این موقع تنها چیزی که از زندکیم میخاستم پذیرش گرفتن و ویزا و خارج شدن از ایران بود. حالا که همه اش رو دارم چیزای بیشتر میخام. فکر میکردم آدم بالاخره یه جایی باید به سکون برسه. از یه جایی به بعد بگه این دیگه زندگی منه و من انقدر خوشبخت و خوشحال هستم که دیگه هیچی بیشتر از این نمیخام. ولی هرچی پیش تر میرم از اون حالت پایدارم بیشتر فاصله میگیرم و همیشه هم چیزای بیشتری هست که میخام.  شاید واقعا ما زنده به آنیم که آرام نگیریم!


دوم اینکه: داستانم با آقای آلفرد تقریبا تموم شده اس. اومدم اینجا که پیشش باشم. که بتونیم باهم باشیم و روزای بهتری رو باهم داشته باشیم. فکر میکردم بیام اینجا همه چی رو باهم میسازیم و .... . ولی طبق گفته ی خودش میخاد چیزای جدید رو امتحان کنه. یه مدت خیلی زیادی ازش دوری کردم. حدود ۴۰ روز باهاش حرف نزدم. نه کخ قهر کرده باشما. فقط نمیخاستم توی زندگیم باشه! حالمو بهم میزنه بعضی از رفتاراش. به من میگه الان درگیر داوری یه رقابت بین المللی بین دختراس! و رقابت خیلی تنکاتنگیه! منم فقط ترجیح میدم وارد این بازیای کثیفش نشم. بهش پیام نمیدم. دلم میسوزه واسه همه خاطره های خوبی که باهاش ساختم و دلم میخاد بازم بسازم. ولی مطمعنم که خاطره های بهتر با آدمهای بهتر ساخته خواهد شد! چند وقته با یکی که ۶ سال پیش ازش خوشم میومد ولی چیزی بینمون نبود هیچ وقت صحبت میکنم. بعضی وقتا حالمو بهتر میکنه. ازون آدماییه که نمیزاره آب توی دل آدم تکون بخوره. ولی متاسفانه ایرانه و اینجا نیست. تشویقم میکنه کارامو انجام بدم. باهم به صورت آنلاین کلاس فرانسه میریم. داره از یه دانشگاهی توی استرالیا پذیرش میگیره. اگه بره اونجا که واقعا همه چی تمومه. من یخورده قلقلکش دادم که بیاد اینجا ولی نیروی خاصی اعمال نکردم که اگه اومد و ازینجا خوشش نیومد چیزی سر من خراب نشه :))

امروزم با یه دوست قدیمیم تماس تصویری داشتم. احساس کردم خیلی فاصله افتاده بینمون. یهویی دوتامون ساکت میشدیم و هیچ حرفی واسه گفتن نداشتیم. ولی واقعا تحسینش میکنم. همیشه راه خودش رو میره و به دنیای اطرافش کاری نداره. فکر نمیکنه حالا که همه دوستام رفتن بزار منم برم. ولی کاشکی اونم میومد اینجا :( کاشکی دلش میخاست بیاد. نیاز دارم یه لاو لایف درست حسابی داشته باشم. تنهایی بعضی وقتا آدمو کلافه میکنه.


سومیش به این صورته که استاد ارشدم که ایرانه هنوز بهم زنگ میزنه و ازم میخاد کار کنم! دیتا بهم میده که آنالیز کنم. مقاله ای که واسه یه مجله خفن فرستاده بودم ریجکت شده. ایمیل بلند و بالا نوشته که بشین اینو اصلاح کن. درسای اینجا رو هم اصلا نمیفهمم. رشته ام هزار درجه عوض شده خب! واسه استاد اینجام هم کلی باید کار کنم. الانم نزدیک آخر ترمیم و کلی کلاس میریم. این کلاسا هم هوم ورک و پروژه هاشون جمع شده روی هم. انگار به یه نیروی محرکه نیاز دارم که راهم بندازه. نمیتونم از پس کارام بر بیام. همیشه دلم میخاد فیلم و سریال ببینم. ولی امروز به خودم قول دادم که سعی کنم و بشیم حداقل یکمی از کارای ریوایز مقالمو انجام بدم. آخر هفته ام رو میخام اختصاص بدم به کارای استاد ارشدم. اگه بشینم پاش البته اینه برنامه ی فعلیم. 

نظرات 1 + ارسال نظر
پسر لکه ای شنبه 6 اردیبهشت 1399 ساعت 05:37

این پستتو که خوندم به این نتیجه رسیدم که چه زندگی سختی داری..
احساس میکنم همش بدو بدوعه..
واقعا قراره هرکی رفت خارج اینجوری زحمت بکشه؟ یا تو ایرانم عین بقیه هر روز صبح بیدار شه وو یه کار کسل و خسته کننده انجام بده؟
نه اینور حال میده نه اونور؟ پس کی قراره آدم حال کنه؟
گفته بودم که خوشبحالت واسه اینکه رفتی ولی الان میترسم.. واقعا هیچوقت دوست ندارم بزرگتر از اینی که هستم بشم. چرا هیچ جایی نیست که آدم بتونه بی دغدغه زندگی کنه؟ :( چیه آخه اینجوری..

انگار ذات آدمیه. هیچ وقت قرار نیست به آرامش برسیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد