فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

اولین سفر

آخر هفته گذشته برای بار اول تنها رفتم مسافرت توی کانادا.

قرار بود برم پیش یکی از دوستام که اونجا بود.

دم غروب روز اول با قیمت مناسبی راید شیر گرفتم و خوشحال و خندون که برم و روانه بشم به سمت مونترال. رفتم جایی که قرار بود راننده منو سوار کنه.

یه اقای سیاه پوست بود و خانومن و یه نفر دیگه هم مثل من یه صندلی گرفته بود. همه باید توی ماشین ماسک میزدن. نه رنگ ماشین اونی بود که توی اپلیکیشن زده بود و نه پلاکش همون بود. ولی دیگه یارو شمارمو داشت و زنگ زده بهم و ... دلو زدم به دریا و سوار شدم. 

مسیر تقریبا دو ساعت و نیم بود. منظره های فوق العاده داشت. مقدار زیادی از مسیر رو با دولینگو فرانسوی. خوندم و وقتی که هوا تاریک شد دیگه کلافه شده بودم.

--------------

بالاخره رسیدیم اوایل مونترال و من ذوق زده که آخ جون این شهر چقدر ساختمونای بلند داره. چقدر خیابوناش شبیه تهرانه. چقد فلانه... که توی اولین ترافیک گیر کردیم و من تازه یادم اومد عجب چیز بی خودیه شولوغی :))

راننده و خانومش هم فرانسوی حرف میزدن فقط و من که هیچی نمیفهمیدم دست و پا شکسته بهشون گفتم که میخام برم ایستگاه مترو. دیگه خلاصه منو جلوی ایستگاه مترو پیاده کردن و وقتی رفتم تو حس کردم وااااای چقد دلم واسه مترو تنگ شده :)) ولی بعدشم که سوار شدم و مجبور شدم خط عوض کنم دیدم اه اه اه اصلنم دلم تنگ نشده :))

-------------

از مترو که اومدم بالا انقد چهره های ایرانی دیدم که قشنگ حس کردم توی تهران اومدم بالا. محله ای که باید میرفتم نزدیک دانشگاه کنکوردیا بود و هموطن زیاد بود اونجا (در حدی که رفتم توی سوپرمارکت خرید کنم و فروشنده ایرانی بود و باهام فارسی صحبت کرد!!!!!)

تمام حسی که اون شب از شهر گرفتم این بود که مونترال دیوونه خونه اس! شهر کثیف و بزرگ و شولوغ و پررررر ازززز آدم های بیخانمان که کنار خیابون میخابیدن. خیلیا ماسک نمیزدن اصلن. مردم فاصله شون رو رعایت نمیکردن و واقعا هر لحظه حس میکردم کرونا داره میاد بره تو جونم 

فرداش رو به گشت و گذار توی محله چینیا و یه کیلیسای معروف و محله اولد پورت که بندر طوری بود گذروندم و بعدش رفتم کوبیده خوردم و نگم که چقدرررر دلم واسه کباب تنگ شده بود. آخه دهات ما رستوران ایرانی نداره اصلن :) تازه مغازه ایرانی هم نداره! بعدش رفتم یه مغازه ایرانی و زرشک و نبات و گل محمدی و کلوچه نوشین و  به اندازه مصرف یک سال لواشک خریدم!

در نهایت هم رفتم پارک مونت رویال اونجا. یک عالمه پله باید میرفتی بالا تا ویوی شهر رو داشته باشی (تقریبا نقش بام تهران رو داشت توی مونترال)

و وقتی رسیدم اون بالا چنتا حیوونه خوشکل دیدم یهو ذوق زده شدم و گفتم ای جوووونم شماها چی هستین؟

یه آقایی کنارشون ایستاده بود گفت «اینا راکن هستن دیگه!» (هموطن های غیور همه جاااا هستن :)) )

بعدشم که فرداش صبح پاشدم و برگشتم دهات خودمون.


از وقتی برگشتم قدر درختای کنار خیابون رو بیشتر میدونم. قدر خیابونای خلوت. قدر مردمی  که همه جا دو متر فاصله رو رعایت میکنن.

خدایا شکرت :)

نظرات 2 + ارسال نظر
رهآ چهارشنبه 22 مرداد 1399 ساعت 22:39 http://Ra-ha.blog.ir

عه منم فکر میکردم مونترال جای خفنی باشه که :|

جای بدی نیست خب :)) ولی انقد آرامش این شهر زیاده و تمیزه و سبزه که اصن مونترالو دوس نداشتم من.
خیابونای شولوغ و یه عالمه آدم که توی بدون رعایت فاصله میچرخیدن
توی هر کوچه وسط شهر هم در حال ساخت ساز برج اینا بودن
درخت اینا هم زیاد نداشت خیابوناش ولی خب در کل شهر بدی نبود
میتونه یکم شبیه تهران باشه

اتشی برنگ اسمان سه‌شنبه 21 مرداد 1399 ساعت 12:40

همیشه خوشی و سلامتی و سفر
تمام تصوراتم از مونترال بهم ریخت که
یکی از دوستام کبک زندگی میکنه راضی یه

کبک خوبه :) قشنگه
آره منم فک میکردم مونترال میتونه خیلی بهتر باشه ولی خب نبود :)) اصلا نبود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد