فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

بیست و یکم. خارجیا

این خارجیا چرا اینقد زورشون میاد علمشونو به اندازه یک سر سوزن پخش کنن؟ ینی چییی هر سایتی میرم کتاب دانلود کنم میگه یور کانتری ایز بلاکد!

الان نمیدونم مشکل از کانتریه منه یا مشکل از بخیل بودن اونا :))) یه سولوشن ساده که این حرفا رو نداره آخه عزیز من 

بیستم. فاز چیه؟

این پسرایی که توی اینستا میان دایرکت و بدون دیدن هیچ عکسی از آدم و مهم تر از اون بدون دونستن اخلاق آدم ادعای عشق و عاشقی میکنن و نقش عاشق دل خسته رو بازی میکنن، تازه وقتی باهاشون جدی برخورد میکنی دلشون میکشنه و شکست میخورن و تهدیدت میکنن که معتاد میشم و این داستانا فازشون چیه؟؟؟؟ ناموسن یکی با رسم شکل برای من اینو توضیح بده!!!!

شروع دوباره دارم؟

به نظرم باز خیلی وقته سر نزدم وبلاگم!

دقیقشو نمیدونم ولی شاید یه ماه، برای جایی که دوسش داشتم و توش احساس خوبی داشتم به نظرم زیاده :)

بیشتر وقتمو اینستا پر میکنه که اصلا نمیشه آدم توش حرف دلشو بزنه! هرچی کپشن میزنی یا یکی به خودش میگیره یا هم میان میگن آخی! شکست عشقی خوردی؟ یا نگرانی های دائمی مادرم که با دیدن پستام هرروز میپرسه چرا اینقدر ناراحتی و غم و غصه داری!!!!

اینجا راحت تر صحبت میکنم هرچند آشنایی نیست که احساس کنم دلم رو پیشش خالی کردم 

ولی خب همین که مینویسم حرفامو خیلی کمکم میکنه!

بعد این همه وقت هنوز دارم تنهایی رو تحمل میکنم، گاهی فکر میکنم شاید بهتره به فکر یه دوست باشم ولی باز فکر میکنم میبینم نمیتونم!

نه که دلم نخواد ها! دقیقا نمیتونم با کسی دوست شم!!!

به نظرم باید دیواری که همیشه دوست داشتم رو دور خودم بسازم و برم توی قلعه خودم و برای خودم زندگی کنم

این همه آدمی که دور خودم جمع کردم که نه غریبه ان نه آشنا هیچ جایی از زندگیم نیستن

کاش حداقل یه دونه ازون آدمای "آی ویل بی در فور یو" توی زندگیم داشتم.

بعد از جدا شدن از آدمی که دوسش داشتم؛ همونقدر که دلم میخاد کسیو بیارم جاش، همون قدر هم دلم نمیخاد کسی جای خالیشو پر کنه!!

به قول شاعر نمیدونم این منم که گم شده ام یا اونه که پیدا نمیشه؟؟؟

چند وقتیه که یه اخلاق خیلی بد هم بهم اضافه شده! i smoke! نمیدونم چرا شروعش کردم  ولی هرروز به خودم میگم نباید برم سراغش و هرروز هم میرم سمتش! این خوانندهه (امیرعباس گلاب) میخونه که این سرفه ها رو از تو دارم؛ قبل از تو سیگاری نبودم.... چجوری باید به خودم بفهمونم که نباید اینکارو بکنم!؟!


خیلی دلم میخاست ازین آدمای سرخوش بودم که هییییی میخندن و حرفای شاد و امیدوار کننده میزنن و به همه انرژی میدن و ... البته توی دنیای واقعی هم همین جوری هستم ... انقدر میخندم و شادم که ممکنه هیچ کس فکر نکنه توی دلم چقدر غصه جمع شده! ولی خب یه جایی مثل اینجا رو نیاز دارم که همه چیزای دلمو بنویسم و یکم سبک شم ... خالی شم ... انقدر با آهنگا گریه نکنم و نریزم توی خودم همه فکر و خیالامو... چقدر اینجا احساس خوبی دارم وقتی مینویسم ، حتما باید بیشتر بیام و بیشتر حرف بزنم و بیشتر بخونم...


چرا من ازین آدمای فرهیخته نیستم که خیلی کتاب میخونن  و همه چیو میفهمن و درک میکنن و موسیقی غنی ایرانی گوش میدن و راجب همه ی زمینه های سیاسی و اجتماعی و و و .... میتونن نظر بدن؟

چرا من اینم؟ یا این شدم؟


توی پست قبلیم راجب رژیمم هم گفته بودمااا، همچنان بهش پایبندم! به جز یکی دوبار که با "کراشم" رفته بودم بیرون و تقلب کردم! ازون شروعش تا الان 8 کیلو کم کردم! برای خودم که خیلی هیجان آوره  تنها چیزیه که فکر کردن بهش خوشحالم میکنه و بهم انرژی میده :)))


به قول این مجری های دهه 70 تلویزیون:  تا درودی دیگر بدرود