فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

نمیدونم!

توی نمیدونم ترین حالت ممکن ام :)

نیاز دارم با یکی حرف بزنم. شاید باید برم پیش روانشناس ولی مگه با این هزینه های سنگین من از پسش بر میام؟

کاشکی یه دوست داشتم. تنها چیزی که همیشه حسرتشو میخورم نداشتن دوست و تنها بودنه

یه جوری دارم گریه میکنم که شاید خدا هم دلش به حالم سوخته


اخیرا رفتارهای ناهنجار زیادی داشتم. وقتی چیزی باب میلم نباشه میزنم زیر گریه. نه گریه ی معمولی. گریه ی وحشتناک! و خود زنی میکنم و غیرقابل کنترل میشم.

یه جور عجیبیه که شاید هیچ کس تجربش نکرده باشه. خودمم دو سه باره اینجوری میشم. یهو شروع کینم به زدن خودم و خواهش و التماسای زیاد که غلط کردم و گه خوردم و من این شرایطو دوست ندارم. بعدم هق هق و اشکه که سرازیر میشه و دیگه هیچی نمیتونه کنترلش کنه. خیلی حس بدیه. مخصوصا وقتی یکی وسط این حال جدی بهت بگه دیوونه هستی!

چی باعث میشه آنچنان فشاری به آدم وارد بشه که بهش بگن دیوونه؟

اصن چرا وقتی یکی میدونه تهش این میشه باید اینجوری روی قضیه ای که اذیتم میکنه پافشاری کنه که این همه اعصاب من بهم بریزه و اینجوری واکنش نشون بدم؟

کاشکی خدا کمکم کنه

کاشکی کمکم کنه