فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

نوشتن

یه حرفایی مدام توی سرم میچرخن

یه چیزایی مدام تکرار میشن

یه نفر توی مغزم 24 ساعته داره باهام حرف میزنه و حتی منتظر نمیشه تا من جواب حرفاشو بدم


خسته شدم از تکرار جمله هایی که هیچ تاثیری روم ندارن

جمله هایی که خیلی نتیجه ها میشه ازش گرفت ولی همش فرار میکنم که نشنوم و بی نتیجه میزارم بحثای توی مغزم رو


همیشه فقط نوشتنه که ذهنمو دور میکنه ازشون

اینستا مینویسم

توییتر مینویسم

اینجا مینویسم

ولی اخیرا فاییده نداشته هیچ کودوم

تا دو دیقه تنها میشم باز میرم توی غار خودم. ورودی های مغزم از بیرون بسته میشه و میفهمم زندگیم چقدر سخت داره میگذره

حساب کتاب هر یه دونه دم و بازدمم رو از خودم میکشم

دختر داری چه بلایی سر خودت میاری؟

چیکار داری میکنی؟


دلم میخاد بمیرم

نمیدونم چرا زندگیم انگار تموم شده واسم همه استفاده های لازم رو داشتم خندیدم گریه کردم عاشق شدم شکست خوردم موفق شدم .... 

همه حس هایی که به دنیا اومدیم تا تجربه شون کنیم رو تجربه کردم. تنها چیزی که کم بوده برام این بوده که دلبر کسی باشم، اونم به هرحال یه روزایی بوده الانه که دیگه نیست، یا مثلا جای خالی دوست هایی که میتونستم داشته باشم و ندارم ازون چیزاییه که همیشه حس شده


دوست... دوست رو که هیچ وقت نداشتم. یه سری آدم هایی دارم که مصلحتی دور خودم جمع کردم ... آدمایی که وقتشون اخیرا به حدی پر شده که توی غم که هیچی توی شادیم هم فرصت نمیکنن شریک بشن!

ولی عشق... عشق رو داشتم ... آدمی که همه زندگیم بود و همه زندگیش بودم، همون آدمی که همه توی رویاشون دنبالش میگردن من توی واقعیت داشتمش

آدمی که بلد شده بود منو. میدونست چجوری آرومم کنه، چجوری دوسم داشته باشه، چجوری مراقبم باشه، چجوری خوشحالم کنه... آدمی که یک ساعت از هم بی خبر نمیموندیم

آدمی که دنیاش شده بودم، دنیام شده بود

دو سال از بهترین سالای عمرمو باهم بودیم

بهم قول داده بود هیچ وقت تنهام نزاره

ولی بعد دو سال رفت

یه جوری غریبه شد که انگار هیچ وقت نبوده

ازدواج کرد با دختری که از نظر عقاید با من خیلی فرق داشت، چادر میزد،.... و احتمالا الان به شدن خوشبخته

دلم میخاست زندگی اونا رو میداشتم. منم به آرامش میرسیدم

یا دلم میخاست زندگیم مث مهرداد بود، تموم میشد و بازم تهش آرامش بود

چیه افتادم توی یه دور باطلی که هرچی بیشتر میگردم کمتر آدم خوب پیدا میکنم . یا به قولی آب جستیم تشنگی حاصل شد!

این تنهاییه دیگه الان بخشی از وجودم شده، انگار خود من بوده که سالها منتظر بوده تا بیاد و وصله ی من توی این زندگی بشه

عمیق و بزرگه

اذیت کننده هست ولی باید بهش عادت کرد

دیگه دلم نمیخاد منت کسیو بکشم، دلم نمیخاد قربون صدقه کسی برم، دلم نمیخاد یه رابطه بی احساس داشته باشم.

کاش امشب یه جوری بخابم که دیگه هیچ وقت لازم نباشه بیدار شم


من با این همه تجربه دیگه اون آدمی نیستم که قبلا بودم

خیلی تغییر کردم

خیلی خیلی تغییر کردم

یه جوری که حتی خودم هم خودمو نمیشناسم

کاش بتونم برگردم عقب و دوباره یه راه دیگه رو برم، نکنه هر راهی که برم تهش به همین جایی برسم که الان رسیدم؟

یا کاش اینجا که هستم خدا یه راه جدید پیش روم بزاره

یه در جدید برام باز کنه


خانواده

خانواده هم چیز خوبیه، ولی از دور

یه دوستی دارم، 25 سالشه، توی دوران کارشناسی مدام مینالید از خانوادش، از اینکه باباش خیلی سخت گیره، از اینکه بهش اجازه نمیدن بیاد بیرون با دوستاش و ....

توی دوره کارشناسی(با وجود همه محدودیت هایی که خانوادش براش ساخته بودن) با یکی از هم کلاسیامون دوست شد و سال آخر ینی توی سن 22 سالگی باهم ازدواج کردن

الان داشتم عکسای پروفایلشو میدیم

90% عکساش با خانوادشه! ینی میخام بگم حالا که ازشون دور شده خانواده خیلی خوب شدن! هفته دو سه روز هم میره بهشون سر میزنه ولی دیگه آزاده و اجازه اش دست شوهرشه که شوهرشم به شدت زن زلیله و عملا ول شده دیگه....


منم وقتی دورم دلم واسه خانواده تنگ میشه حتی واسه غرغراشون و وقتایی که پیششونم جونمو به لبم میرسونن! به راستی که موجودات عجیبین پدر و مادر!