فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

چهل و یکم. چه کنم؟

فکر کن هوا اینقدر سرده که احساس میکنی استخونات هم دارن یخ میزنن! کلی لباس گرم پوشیدی، کلاه بافتنی زدی سرت، شال گردنتو محکم پیچوندی دور گردنت و تا دماغ رفتی توش که یخ نزنی، دستاتو گذاشتی توی جیبت و داری آروم آروم میری تا برسی خونه... یهو ... یکی داره میاد سمتت که خیلییی شبیه اونیه که یه زمانی خیلی دوسش داشتین و حالا دیگه نیست... اول تعجب میکنی، بعد اشک خود به خود از چشات سرازیر میشه ... بعد سعی میکنی دقیق ببینی ... قدش ... موهاش... استخون بندی صورتش ... نکنه خودشه؟ اگه خودشه اینجا چیکار میکنه؟ منو شناخته؟

سرجات خشک میشی و فقط نگاهش میکنی ... و اون با یه لبخند از کنارت رد میشه... ینی واقعا خودش بود؟؟؟ اونجا چیکار میکرد؟؟؟ چرا هیچی نگفت و رد شد؟؟


-----------------------

8 صبح کلاس دارم اگه بخام بهش برسم باید 7 حرکت کنم و برای همین باید 6 بیدار شم! الانم که ساعت 2عه! می ارزه بخابم؟؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد