فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

خدایا

خدایا چیکار کنم

چجوری بگذرونم این روزا رو

بدجوری از تنهایی میترسم، نمیتونم تحمل کنم دیگه 

ولی چه چاره که کسیو که دوس دارم جسمش بهم نزدیکه و روحش کیلومترها ازم دوره

کاش یکبار برای همیشه میومد پیشم و میموند

کاش خانواده ام رو داشتم

کاش تنهایی و سکوت این خونه اینقدر آزار دهنده نبود برام


کاش انقدر لوسم نمیکرد

کاش ضعیف نبودم 

کاش جلوی اون همه آدم امروز نمیزدم زیر گریه

گریه ای که حتی دلیلش هم برام مشخص نیست

خستگی امونم رو بریده و به هیچی نمیتونم چنگ بندازم


-------------------------------------------------------


خدا کجاست؟

چرا هست؟

چرا به وجود اومده؟

منظقی نیست که این خدایی که بهش میگیم خدا ساخته ی ذهن خود ما باشه؟ اونم به خاطر نیاز هایی که داریم؟

به خاطر اینکه یه چیز محکم میخاعیم که وقتی تنهایی و بدبختی امونمونو بریده بهش چنگ بندازیم و ازش کمک بخواهیم؟

به خاطر این نیست که یکی احساس نیاز کرده به اینکه باید یه چیزی باشه که باهاش جامعه رو کنترل کنه؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد