فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

فصل پنجم

گاه نوشت های یک دیوانه!

خواب

دیشب خواب دیدم مامانم توی یه هواپیما بود که سقوط کرده بود و منفجر شده بود و همه مسافراش در جا کشته شده بودن

من مونده بودم و خواهر و برادر و پدرم

غم سنگینی روی دلم نشسته بود

یه حسی بهم میگفت بابا چن وخت دیگه میره زن میگیره و ماها رو تنها ول میکنه

از یه طرف باید گریه میکردم که خالی شم و از طرف دیگه میدونستم مسئولیت این خانواده از الان به بعد با منه و نباید ضعیف باشم

به خودم میگفتم باید درسمو ول کنم

باید خودمو فدا کنم

باید مراقب خواهر و برادرم باشم

دلم نمیخاست باور کنم که مامان دیگه نیست

دلم نمیخاست باور کنم که این همه مسئولیت رو گذاشته روی دوش من تنها

کاش هیچ وقت تت زمانی که من زنده ام اتفاقی براش نیافته

تحملش رو ندارم

نظرات 1 + ارسال نظر
امین جمعه 10 آذر 1396 ساعت 22:41

سلام
آخه این چه خواب بدی بود ، تو دیدی
دیگه از این خوابا نبینی :پوزخند
ببخشید که این پست رو لایک کردم اخه خیلی بد بوداماجرا

خواب دیدن که دست آدم نیست :)) تقصیر من نیس که همچین خوابی دیدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد